گنجور

 
جامی

ای خاک ره تو عرش را تاج

یک پایه ز قدر توست معراج

تو در یتیمی و تو را جای

برتر ز همه چو درة التاج

فخر تو به فقر و تاجداران

آورده به فرق بر درت باج

در تیره شب ضلال خذلان

نور تو شده سراج وهاج

آیات تو در زمانه ظاهر

چون شبگون خط ز صحفه عاج

بر روی زده کف خجالت

با جود کف تو بحر مواج

مشتاق ره تو را مغیلان

در زیر قدم حریر و دیباج

جامی که ز تندباد عصیان

شد خرمن طاعتش به تاراج

اکنون ره معذرت گرفته

مسکین به شفاعت تو محتاج