گنجور

 
جامی

عشقت که بود کعبه ارباب سلامت

ریگ حرمش نیست به جز سنگ ملامت

شهری که نه جای تو در او خانه نگیریم

در بادیه کس را نشود عزم اقامت

ذوقی رسد از نامه تو روز فراقم

کز نامه طاعت نرسد روز قیامت

از آتش دل سر به فلک برده علم بین

بر خاک شهید غمت این ست علامت

ناجسته دهد پیر مغان باده به رندان

با معتقدان می کند اظهار کرامت

گر وقت نمازی گذری سوی مؤذن

قد قامت او پست شود زان قد و قامت

هر نقش که جامی نه به سودای خطت بست

شست آن همه چشم ترش از اشک ندامت