گنجور

 
جهان ملک خاتون

من ندیدم به جهان همچو دو زلفت شامی

کیست آنکس که بدید از لب لعلت کامی

بر من و حال دلم هیچ ترحّم نکنی

کز فراق رخت ای دوست گذشت ایامی

نام تو ورد زبانست مرا ای دل و جان

نیستم پیش تو اسمی بجز از بدنامی

جگرم سوخت ز تاب رخ همچون آتش

لیک چون خود به جهان هیچ ندیدم خامی

من ز خمخانه هستی نکنم مستی هیچ

مگر از باده وصل تو بنوشم جامی

نیست مشهور به عالم چو تو دانی که منم

مرغ زیرک که درافتاد بتا در دامی

درد بر درد بگو چند نهی بر دل من

هیچ فکری نکنی باز ز درد آشامی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اوحدی

به خرابات گذارم ندهند از خامی

سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی

صوفی رندم و معروف به شاهدبازی

عاشق مستم و مشهور به درد آشامی

سر ز ناچار بر آورده به بی‌سامانی

[...]

ابن یمین

این بزرگان که بنوخاستگان مشهورند

نرسیدست بر ایشان ز کرم جز نامی

چون ندانند که انعام چه باشد بمثل

نتوان داشت ازیشان طمع انعامی

هر یکی را که تو پاشنده قومش دانی

[...]

خواجوی کرمانی

کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی

زانک در شهر شدم شهره بدرد آشامی

آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست

چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی

ما چنین سوخته ی باده و افسرده دلان

[...]

حافظ

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی

گر چه ماه رمضان است بیاور جامی

روزها رفت که دست من مسکین نگرفت

زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی

روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

آمد آن ساقی سرمست و به دستش جامی

گوئیا می طلبد همچو من بدنامی

در همه کوی خرابات جهان نتوان یافت

دردمندی چو من عاشق درد آشامی

همدم جام شرابیم و حریف ساقی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه