گنجور

 
۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴

 

... بر سر ما سایه خواهدکرد سرتا پای ما

بی نفس در ظلمت آباد عدم خوابیده ایم

شانه زن گیسو سحر انشاکن از شبهای ما ...

... رنگی ازگلزار بیرنگی برون جوشیده ایم

از خرابات پری می می کشد مینای ما

یار در آغوش و سیرکعبه و دیر آرزوست ...

بیدل دهلوی
 
۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱

 

ز چشم بی نگه بودم خراب آباد غارتها

چه لازم در دل دوزخ نشستن از شرارتها ...

بیدل دهلوی
 
۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۱

 

... از برای خودپرست آیینه هم بتخانه است

در خراب آباد امکان گردی از معموره نیست

نوحه کن بر دل که این ویرانه هم ویرانه است ...

بیدل دهلوی
 
۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۰

 

... گردش رنگ اعتبار سیلی استاد داشت

کرد تعمیر اینقدرگرد خرابی آشکار

ورنه ویران بودن ما عالمی آباد داشت

این زمان محو فرامش نغمگی های دلیم ...

بیدل دهلوی
 
۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۱

 

... بی تو در ظلمت سرای جسم کی بودی فروغ

پرتو مهرتو این ویرانه را آباد داشت

لخت دل را سد راه ناله کردن مشکل است ...

... کافرم گر هیچ کافر این قیامت یاد داشت

برده ام تا جلوه ای نقب خرابیهای دل

این عمارت جای خشت آیینه دربنیاد داشت ...

بیدل دهلوی
 
۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۱

 

... ز هیچکس به نظر مژده سلامم نیست

مگر ز سیل کشم حرف خانه ات آباد

ز فوت فرصت وصلم دگر مگوی و مپرس

خرابه خاک به سر ماند و گنج رفت بباد

غبار من به عدم نیز پرفشان تریست ...

بیدل دهلوی
 
۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۳

 

... خاک این باد به جز در دهن باد مباد

های و هویی که نواسنج خرابات دل است

سر به هم کوفتن سبحه زهاد مباد ...

... شبخون خط پرگار به مرکز مبرید

هرچه جز دل به عمارت رسد آباد مباد

حادثات آن همه تشویش ندارد بیدل ...

بیدل دهلوی
 
۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱۹

 

... ز سیر سودن دست کسان هموار گردیدم

خرابات محبت بی تسلسل نیست ادوارش

چو ساغر هرکجا گشتم تهی سرشار گردیدم ...

... من از یک چاک دل سرکوب صد منقار گردیدم

قناعت عالمی دارد چه آبادی چه ویرانی

غبارم سایه کرد آن دم که بی دیوار گردیدم ...

بیدل دهلوی
 
۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷۰

 

... مو در دماغ خامه بهزاد می کنم

بیدل خرابی ام نفس وحشتست و بس

دل نام عالمی که من آباد می کنم

بیدل دهلوی
 
۱۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳۱

 

... بیش نتوان ناله طاقت گسل برداشتن

در خراب آباد هستی ازکدورت چاره نیست

دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن ...

... هست در خورد مزاج مستقل برداشتن

عبرت آباد است بیدل سیرگاه این چمن

بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن

بیدل دهلوی
 
۱۱

بیدل دهلوی » ترجیع بند

 

... که دو عالم شکست پیمانی ست

شهر و غوغا که جلوه آبادی ست

دشت و تسکین که جمله ویرانی ست ...

... مستی از پهلوی دل است اینجا

صد خرابات شیشه در بغلیم

چون سحر از غبار وهم نفس ...

... گر مسیحا شوی که بیماری

در خرابی بود عمارت دل

سر کن از سیل اشک معماری ...

... عالم از ما پر است و ما همه هیچ

آینه خانه ای ست عکس آباد

به هوس شغل جانکنی داریم ...

... چرخ یک چشم از این سفید و سیاه

باطنت عشق را هجوم آباد

ظاهرت حسن را تماشاگاه ...

بیدل دهلوی
 
 
sunny dark_mode