گنجور

حاشیه‌ها

drjackool در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۴۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۱:

سلام
من معنی بیت سوم رو مخصوصاً مصرع دوم رو هرچی فکر میکنم نمیفهمم منظورش چی بوده پر از ابهامه
لطفاً اساتید یه توضیحی بهم بدن
با تشکر

لیلا در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۷:۲۶ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ اشعار ترکی » بهجت آباد خاطره سی:

داشت بر سر می زد ازجوش و جنونم موج خون
سر به سوی آسمان شدناگهم بی اختیار
کای به میعاد کتاب خود به مضطرین مجیب
بیش از این است انتظار اضطراب و اضطرار؟

سعید در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۴۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷:

این هم نظر عطار نیشابوری در مورد به عزت رساندن سالک و سپس پروسه معدوم کردن او و اهدافی که در پس این تغیر و تحولات وجود داره و "حکمت" آن

...
مرا در پرده دیدی ناگهان تو نمودی راز با خلق جهان تو
ترا خود نیست اینجا دوستداری اگرچه ما هم اندر پوست داری
نمودی مر مغز ذاتم در تن خویش حجابت رفت اینجاگاه از پیش
نمودی مر مرا با خاص و با عام که بد مستی نداری طاقت عام
ترا زین گفتن بیهوده معنی که با ما میکنی در عشق دعوی
تو دعوا میکنی معنیت باید در اینجا گر نه این دعویت باید
اگرچه صورتت در ذات معنی بدانسته ز ما آیات معنی
نبستانند از تو خاص و هم عام که بد مستی نداری طاقت جام
نداری طاقت جامی در اینجا کجا یابی تو مر کامی در اینجا
نداری طاقت جامی فنا شو ابا ما در میان جان بقا شو
نداری طاقت جامی چه گوئی کنون در هرزه اندر گفت و گوئی
نداری طاقت جامی ز دلدار کنیمت اینزمان منصور بردار
نداری طاقت جامی ز منصور فنادستی عجب از نفس و جان دور
نداری طاقت جام الستم کنون پیوندت اینجاگه شکستم
نداری طاقت جام یقینم ترا نزدیک خود مردی نه بینم
نداری طاقت اینجام اینجا بخواهی بودن اندر عشق رسوا
کنم رسوا ترا فردا حقیقت نمایم بر تو مر غوغا حقیقت
کنم رسوا ترا فردا بر خلق بسوزانم ترا زنار با دلق
کنم رسوا ترا فردا بر خویش نیم آنکه برم اندر بر خویش
کنم رسوا ترا فردا ابردار ببرم دست و پایت بین خبردار
کنم رسوا زبانت را به بیرون کنم اندازم اندر خاک و در خون
نمیدانی چه خواهی دید فردا که خواهم کردنت منصور رسوا
اگر مرد رهی ماهی چنین است چنین خواهد بدن فردا یقین است
که شهرت جمله خواهد دشمنی کرد وز آن خواهی تو بودن صاحب درد
بگفتی راز با منصور غافل کجا از دست تو بپذیرد ایدل
دل و جانرا قبول اینجا ندارد که گویندت وصول اینجا ندارد
تمامت سالکانت اندر اینجا کنند از عشق صد افغان و غوغا
مگو منصور اگر تو مرد راهی وگرنه رخ به بینی زین سیاهی
اگر رسوائیت آمد یقین خوش بسوزانیم فردایت بر آتش
به آتش مر وجودت را بسوزم تمامت عین بودت را بسوزم
در آتش رفت خواهی زار و سرمست ابی پا و زبان منصور بی دست
در آتش رفت خواهی تا بدانی نمایم آنگهی راز نهانی
ترا در آتش سوزان حقیقت نمایم بیشکی دیدار دیدت
بگفتی راز ما شرمت نداری کنون باید که رازم پاداری
حقیقت پایداری کن بردار مشو غافل ز من ایندم خبردار
که خون از دست خود بینی روانه ترا من رخ نمایم بی بهانه
چو دست خویشتن بینی پر از خون مشو آنلحظه اینجا گه دگرگون
نشان ما شناسی عین خونت وگرنه گفتن پر از جنونت
هر آنکو در ره ما غرق خون شد ابا مادر تمامت غرق خونشد
هر آنکو در ره ما یافت بوئی کنم گردان سرش مانند گوئی
اگر خواهی گذشت از جان نمایم ترا معنی دمادم مینمایم
اگر خواهی گذشت از جان و از تن ترا دایم کنم اینجای روشن
اگر خواهی گذشت از سر در اینجا کنم با ذات خود ذات تو یکتا
اگر خواهی گذشت از سر حقیقت نهم من بر سرت افسر حقیقت
اگر منصور اینجا مردمائی حقیقت مرد صاحبدرد مائی
چنین راندم قلم ایمرد سالک ز وصلت میکنم فردای مالک
...
هیلاج نامه

میلاد در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵:

باسلام وخسته نباشید خدمت شما شعردوستان گرامی وسایت خوب گنجور! راستش میخواستم بپرسم نمیشه که برای هرغزلی یک معنی ومفهوم ویا مضمونی درنظر گرفت چون واقعا فهم بیشتر این غزلیات (حداقل برای من) سخت است! لطفا دراین مورد عنایت بفرمایید!!!

امید در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۵۹ دربارهٔ اقبال لاهوری » اسرار خودی » بخش ۶ - در بیان اینکه خودی از سؤال ضعیف می‌گردد:

بیتی که میگه
ای فراهم کرده از شیران خراج
در عامیانه اینجور جا افتاده:
آنچه شیران را کند روبه مزاج / احتیاج است احتیاج است احتیاج

مهدی.ر در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰:

ضمن سلام و درود.
من واقعا درعجبم که هرکس هربرداشتی داره بعنوان حقیقت توی کامنت اعلام میکنه. وتازه انتظاردارن مردم ازاین مطالبااستفاده هم بکنن.
ازیکطرف معنی اشعار بصورت صحیح و قابل استناد همه جا دردسترس هست. نیازی نیس مابرداشت وتفسیرخودمون رو بنویسیم.
ازطرف دیگه دستگاهی که استادشجریان بهمراهی زیبای مرحوم بیگجه خانی این ابیات رو اجراکردن یک مرکبخوانی هستش. کاست ازدستگاه همایون آغاز میشه و درابتدای این شعر وارد دستگاه شور میشن. دربیت آخر ازراه شوشتری دوباره به دستگاه همایون میرن
باسپاس. درپناه حق پاینده باشید

بامداد در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲۱:

خانم مرضیه منظور مولانا از اون مصرع این هست که نشاط الهی رو به زبان دنیای تاریک من دربیار تا بتونم بفهممش. آینه ی صبوح همون نشاط و شراب الهی هست.

متین در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۱:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷۴:

با سلام.
شعر بسیار زیبا و عالیست فقط یک اشکال دارد بنظرم.
در قسمتی که گفته شده: "ای کافران قفل شما را وا کنم"
فکر نمیکنم آن زمان کسی باز کنم را "وا کنم" بگوید حداقل در شعر.

نادر در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۰:۱۱ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸:

با سلام در جواب دوست عزیز که گفتند چرا نام سعدی در مصرع آخر نیومده باید بگم به احتمال قوی با توجه به اینکه این شعر قصیده است نه غزل و سعدی فقط در غزلهاش اسم خودش رو میاره شاید دلیلش همین باشه. البته بزرگان حرف من رو تایید یا رد کنند. متشکر

روفیا در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۹:۳۶ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۲ - حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور:

That's it
درست می فرمایید حسام عزیز
گمان نمیکنم بشر هنوز تجربه ای شیرین تر از عشق یافته باشد،
بشر شهرت و پول و قدرت را نیز برای عشق می خواهد،
خبر خوب اینست که تنها کالای نقد جهان عشق است و ما برای عشق ورزی نیاز نداریم بیل گیتس، اوباما، ادیسون، یا افلاطون باشیم وقتی می توانیم به آسانی لبخند زدن مرتبه ای از عشق را تجربه کنیم!
خوشحالم که سرنخ را گرفتید،من همین را میخواستم، هر چند انتهایش معلوم نباشد کجاست،
خدا را شکر که سرش پیداست!

منصور در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۳:۰۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲۲:

ما مست تریم یا پیاله
ما پاک تریم یا دل و جان
به نظرم اشاره به این دارد که ما از پیاله و از دل و جان جدا نیستیم. و پیاله و دل و جان دوتا نیست.
همه پیاله است و تشنه باده.

مسعود در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰:

سلام به همه ی گرامیان
تشکر از چنگیز گهرویی عزیز که به نکته ی بسیار زیبایی اشاره کردند.

کمال داودوند در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۳۷ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۲۹۹:

3500

جوان خام(حسام) در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۴۵ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۲ - حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور:

بانو روفیا
شاید جوهره ی آن عشق است عشق به انسان ها و انسانیت ، عشق به خدا و هستی و ....
چه خوب است بیشتر کارهایمان بر اساس عشقمان انجام دهیم(به اصطلاح عشقی باشیم :D )
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
بانو میخواهم ازتون تشکر کنم من تقریبا تمام نظرات شما را جستجو و دنبال میکنم و بسیاری از آنها سر نخی میشود و من را وادار به مطالعه و تفکر بیشتر میکند بی نهایت متشکرم.
پوزش میطلبم از گنجور . تمام کاربران گنجور...

بهار در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۴۳ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » شرح پریشانی:

من شنیدم که این شعر درباره زندگی واقعی بافقی هستش. که یک زن فریبکار با نیرنگ بافقی رو که فرد زاهدی بوده عاشق خودش میکنه و همه جا جار میزنه که ببینید من چقدر زیبا هستم که یک ادم عابد و زاهد رو در دام خودم انداختم، اما بافقی بعدها نسخه اصلی رو مقداری تغییر میده و مخاطب رو از راز اصلی شعر دور میکنه

خواجو در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۴۱ دربارهٔ خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۵۴:

حجاب یعنی عامل جدایی و هجران...خب، چیزی که از این غزل که در واقع نظر فرد عارفی چون خواجو درباره ی این جهان است و میتوان دریافت اینه که: ذات و ماهیت این عالم و حتی تمام وجود و هستی خود انسان نیز یک حجاب، فرع، کفر، کذب و عامل هجران است. بقول حافظ: تو خود حجاب خودی حافظ ز میان برخیز...
پس معلوم میشه که هدف از خلق جهان، آدم نیست. حتی هدف از خلقت آدم خود آدم هم نیست...هدف خود اوست و به هیچ یک از ما هم هیچ ربطی نداره...بنابراین دنیا هرطور که داره میچرخه بچرخه، مهم اینه که خوب و بدش دست اوست و اصلا کاری از ما ساخته نیست تازه نباید ناراحت بشیم و کاملا فضولی موقوف! بله....فوقش بتونی و او هم بخواد صدالبته، تو نجات پیدا کنی، بقولحافظ: من اگر نیکم و بد تو برو خود را باش....و رستم و امام و برنده و آدم و هنرمند یا هر اسم دیگه ای که میخوای بذاری، اونیه که خوشو پاک نگه داشته باشه و نه اینکه سخن پاک بودن رو به دیگران بیاموزه.....
بله ما اصلا کاره ای نیستیم، بلکه تمام عالم هم اصلا کاره ای نیست ، همه و همه به ذات بدبختیم، اصلا وجود نداریم هیچ حقی نداریم...کلهم اجمعین خودشه و خودش به کسی ربطی نداره و اصلا کس دیگری نیست و نمیتونه باشه و اگه هم بگیم هستیم بیخود گفتیم و کاملا حرف احمقانه ای است...خلاصه، پس هیچ ناراحتی در کار نیست این عالمو بگذرون، بدون ناراحتی و اعصاب خوردی، چرا که ابلهانه ترین کار غم و ناراحتی و حیرانی در بی نهایت سوال بی پاسخ درباره ی مبدا و معاد عالم و سرنوشت و ... است. همه چی رو به او واگذار کن و برو از هیچی هم نترس، مرگ هم عالی عالیه، مثلا اگه عالی نیست؟ خب، خیلی ببخشید، چه غلطی میشه کرد؟؟! هیچی، پس کلا همینه که عارفان واقعی میگن.... شاد باش، حتی هنگام تنگ دستی در عیش کوش و مستی، او را بدان و بخواه، بیخال و در آرامش برو، تو هزار عالم دیگه هم که آوردنت همین یه کار رو انجام بده که کلا کار خدا همینه...خدا کار و بیکارش واسه خودشه به هیچکی هم دخلی نداره، وسلام.

امین در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۱۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹۷:

من اهل ادب و شعر نیستم ، احتمالا سال به سال به دیوان هیچ شاعری رجوع نکنم الا اینکه به واسطه بیت یا مسرعی کنجکاو شوم که شعر کامل را بخوانم ، و دوباره شعری است از مولانا و دوباره مو بر تنم از باریک بینی و فصاحت راست شد !

فرهاد در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶:

جناب سعید،
فسوس یعنی‌ مسخره و استهزا. و خصم هم که مشخص است، یعنی‌ بدخواه یا رقیب. میگوید دامن دوست را که به هزار خون دل بدست آوردم، به استهزا بد خواهان از دست نخواهم داد.
پایدار باشید

سعداله اسماعیلی در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۴۶ دربارهٔ امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۳:

در مصرع دوم بیت پنچم بین "و" و "تر" فاصله باید باشد.

مهرزاد در ‫۸ سال و ۱۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷:

هخامنش و خشایار از کجا اومد؟

۱
۳۶۹۴
۳۶۹۵
۳۶۹۶
۳۶۹۷
۳۶۹۸
۵۵۴۸