فریبرز فرشیم در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۱۶ دربارهٔ سنایی » طریق التحقیق » بخش ۷۵ - الملک یبقی مع الکفر ولایبقی مع الظلم:
از مهدی و امین بسیار تشکر می کنم.
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:
خیزتـا خـرقـهی صـوفی به خـرابـات بـریـم
شـطـح و طــامـات به بـازار خـرافـات بـریـم
"خـرقــه" = دلق ، لباسی پشمین که صوفیان میپـوشیدند ، خـرقـه پـوشیدن نشانهی قبول آیین تصوف (طریقت) بوده ، "حـافــظ" دلق صوفی را آلـوده بـه زرق و ریـا میداند.
"خـرابـات" در ادبیات فارسی تا اوایل قرن ششم به معنی میخانه و قمارخانه و جای بـدکاران به کار میرفته است.امادر شعر "حـافــظ" ، همان میخانه و میـکـده است ، جایی مقدّس و محل راز و نیاز بی ریـا و خالصانه برای رندان.
"خرابات" در نـظـرگاه "حـافـــظ" محـلّ تـابـش انـوار الهی ست :
"شـطـح" : در زبان عرب به معنی : "جنبش" و "حرکت" است ، به معنی : "سر ریز شدن" هم آمده است.
"شـطـح" در اصطلاح عرفا ؛ حرکت و بی قراری دل هنگام غـلـبـهی وجـد و حـال است که باعث میشود سالک جملاتی بر زبان بیاورد که در ظاهر ؛ ناپسندیده ، جسارتآمیـز ، کـفـرآمیـز ، خلاف ادب و خلاف شریعت است و بـوی خودپـسنـدی دارد.
سالک عارف در حال وجد با نیّت صاف سخنی (شطح) بر زبان میآورد ، امـّا همه از اسرار آگاه نیستند و انکار میکنند ، فقط عدّهای خاص به آن ارج مینـهـنـد.
نـمـونـهی بارز شطحیات از "حسین منصور حلاّج" داریم که گفت :
«اَنـَا الـْحـقّ»
از نـظـر "حـافــظ" ، شـطـح سخنان گـزافـه و پـرشـوری است که عارف و رنــد (نه هربی سروپایی)بی مهابا بر زبان میرانند ، خود او هم شطحیـات دارد :
«فردا اگر نـه روضـهی رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه و حور ز جنّت به در کشیم»
«گدای میکدهام ، لیک وقت مستی بـیـن
که نـاز بر فـلک و حـکـم بر ستـاره کـنـم»
"طـامـات" : بیشتر محققان آن را جمع "طـامّـه" دانستهاند به معنی : "حادثهی عظیم ، بلای سخت و فتنهی بزرگ ، امر عظیمی که بر امور دیگر غالب آید و حوادث دیگر را تحت الشعاع قرار دهد.
"طـامـات" در ادبیات فارسی به معنی : سخنان پـراکنده گفتن است ، سخنان گزافه و پریشان که بعضی صوفیان بر زبان رانند ، معارفی که بر زبان سالک عارف جاری گردد و ظاهری گزافه و لاف گونه دارد.
"حافظ" شطح و طامات را از عارف کامل که به اسرار آگاه است میپـذیـرد ، امـّا از صوفی ریـا کار متظاهر بیهودهگـوی نمیپـذیـرد ، مثل همین بیت که شطح و طامات صوفی را خـُرافـه و بـاطـل میدانـد.
"بـازار": محل خرید و فروش
"خـُرافات" : جمع خـُرافـه است به معنی : سخنان و باورهای باطل و بیهوده که ناشی از نادانی و ترس از امور ناشناخته است که نه با عقل جور در میآیـد و نه با شرع ، افسانه ، اعتقاد به سحر و جادو ، سخنان پـوچ وبی معنی
به طنز ومزاح می فرماید: برخـیـز تااین لباس ریـا و خودپـسـندی صوفی را به میکدهی معرفت بـبـریم آن را از آلودگی بشوییم. ضمن آنکه سخنان بیهوده و ادعاهای باطل صوفیانه را هم به بازار خرافه پرستان ویاوه گویان ببریم.
ســوی رندان قلندر بـه رهآورد سفـر
دلـق بـسـطـامی و سـجـّادهی طـامــات بـریـم
"قـلـنــدر": بر وزن سمندر ، درویشی که به خوراک و پـوشاک و تعلّقات دنـیـوی بی تـوجّـه است و ریاست و پادشاهی دنیا ، برایـش پـشیزی ارزش نـدارد.اوکسی است که از بند طاعات و عبادات رسمی و تعریفات اسمی رسته و تنها به جمال و جلال حق دل بسته است ، دلـق جسم را چاک زده و از قفس تن رها شده و به مـرحلـهی روح ترقّی کرده و به کمال تـجـریـد و تـفـریـد رسیده است .
"قـلـنـدر" در دیـوان "حـافــظ" همان "رنــد" است . البته رنـد بیشتر ملامتی است و در پنهان داشتن اسـرار و عبادات میکوشد و قـلـنـدر به این موضوع هم اهمیت نمیدهد و بیشتر به دنـبـال صفای بـاطـن است.
یکی از نشانه های "قـلـنـدری" تـراشیدن "چهار خـط" (ریـش ، سبـیـل ، ابـرو ، موی سر) بوده است و این کار را "چهار ضرب کردن" میگفتند :
«هزار نکتهی باریکتر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قـلنـدری داند»
"ره آورد" : سوغات ، تحفه و هدیهای که از سفر میآوردند.
مـنـظـور از "سفـر" ، سـفـر معنوی (سیـر و سلـوک) است ،شاعرازاین سفری که داشته(پی بردن به حقیقت پوچیگری صوفیان) سربلند بیرون آمده وبه همین سبب می خواهددلق بسطامی وسجاده ی شطحیات وطامات را بعنوان ابزار ریاکاری برای قلندران حقیقت به طنز سوغاتی ببردودرحقیقت بااین عمل پرده ازحقیقتی بزرگ برداردوصوفیان ریاکاررارسواسازد.
"دلــق": خرقه ، لباس پشمینهی صوفیان و درویـشان.
"بـسطـامی": بـسطـام + یـاء نسبت ، منسوب به بسطام.
"بـسطـام":دهی بزرگ از شهرستان شاهرود که شهری کوچک شباهتت داشته ، اکنون یکی از بخش های (شهر) شـاهـرود است ، "بـایـزیـد" که از عرفـای مشهور قرن سوم است اهل بسطام بوده است.
منظور از "دلق بسطامی" خرقـهی شخص"بـایـزیـد" نیست"دلـق بـسـطـامی" خرقـهپشمینهی مرغوبی بـوده که در بـسـطـام میساختهاند و صوفـیـان میپـوشیـدهاند ، بعضی از شارحیـن هم همیـن را گفتهانـد ، دلق بسطامی همان دلق صوفی است ، نـه خـرقـهی بـایـزیـد .
"سـجـّادهی طـامـات" هم همان جـانـمازی است که صوفی ریاکار برآن نماز میگزارد و ادّعـای کرامت میکند. در ادامهی بیت قبل به طنز وطعنه میفرمایـد: برخیز تا خرقهی صوفی را به خرابات ببریم و در بازگشت از خرابات خرقـهی ادعاهای پـوچ صوفی و جانماز بیهوده گویی او را به عنوان سوغـات برای رنـدان قـلـنـدر بـبـریـم وبدینوسیله تفریحی بکنیم.
تـا هـمـه خـلـوتیان جـام صبوحی گیرنـد
چـنـگ صـبحی به در پیـر مـُناجات بریم
"خلوتیان":گوشه نـشینـان
"صبـوحی":شراب صـبـحـگاهی ، ثلاثـهی غسـّاله ، هنگام صبح سه جام شراب مینوشیدند : یکی برای دفع سر درد و خماری شب پیش ، یکی برای شادابی ، و یکی هم برای شستوشوی معده ، به این سه جام "ثلاثهی غسّاله" میگویند.
"چنگ صبحی": بعضی از شارحان "چنگ صبحی" را مجازاً "کوزهی شراب و صُراحی" گرفتهاند :
گمان میرود که چنگ صبحی یا غلغل چنگ محتمل معنای آواز فرو ریختن شراب از گلوی کـوزه باشد.
امـّاباتوجه به این نکته که رسم بر ایـن بـوده که شراب صبـوحی را همراه با چنگ و عودمینـوشیدهاند ممکن است منظورازچنگ صبح همان آواز موسیقی بوده باشد.
"پـیـر مناجات" : مـرشـد و راهنما ، همان پیرمیکده و پیر مُغان است که به عارف کامل اطلاق میشود.
بـرای اینکه همهی گـوشه نـشیینان جام شراب صبحگاهی بـنـوشنـد ، در بارگاه وحضور پـیـر کامل چنگ صبحگاهی بـنـوازیـم.
بـا تـو آن عـهد کـه در وادی اَیـمـَـن بـسـتـیـم
همچو مـوسی اَرِنی گـوی به میقات بـریـم
"وادی": بیابان "اَیـْمـَن : سمت راست
منظوراز"وادی اَیـْمـَن" بیابانی که در آنجا نـدای حـق تعالٰی به موسیٰ رسید :
"وادی اَیـمـَن" وادی عشق است.
"اَرِنی" : خودت را به من نشان بده.اشاره به این مطلب دارد:
"هنگامی که موسی به وعده گاه ما آمد و پروردگارش با او صحبت کرد ، موسی گفت : پروردگارا ! خودت را به من نشان بـده تا به تـو نگاه کنم..."
"مـیـقات": وعـده گـاه، اسم زمان و مکان است : هم محل ملاقات و هم زمان ملاقات ،
مـرجـع ضمیـر "تــو" در این بیت میتـواند ؛ خداونـد باشد.همانگونه که دراغلب غزلیات حافظ معشوق همان است.
آن پـیـمـانی را که بـا تـو در وادی عشق (عهدالست،روزازل) بستیم همچون موسی بـه وعـده گاه وفا می بریم و دیدار توراخواستارمیشویـم.
کوس ناموس توبر کنگرهی عـرش زنـیـم
عـَلـَم عـشــق تـو بـر بـام سـَـمـٰـوٰات بـریـم
"کـوس":طـبـل بزرگ ، نـقاره
"نـاموس":آبــرو ، جلال و شکـوه ، آوازه و اشتهار
"کـوس نـامـوس" اضافه تشبیهی است ؛ عظمت و شهرت را به طـبـل و نـقـاره ای که صدایش تا دور دست ها می رود تشبیه کرده است.
در قدیم رسم بـود هر صبح و شام بر بالای قصر پادشاه طـبـل و نـقـاره و شیـپـور مینـواختـنـد و این نشـانـهی عظمت و شکـوه پادشاه بـود.
"کـُنـگـره": دنـدانـههای هلالی بالای دیـوار قصـر
"عـرش": تـخـت ، تخت پادشاهی ، فلک الافلاک را هم گـویـنـد.
در اینجا : "عـرش" به معنی بالاتـرین و والاتـریـن جـایـگاه هستی است. تنها آفریـدهای که پـردهی صفات و افعال را کنار میزند و به اسرار آگاه میشود انسان است ، انسان کامل و متعالی .
"کـنـگـرهی عـرش": اضافهی استعاری است ؛ عرش به قصری تشبیه شده که کنگره دارد.
"عـَلـَـم" : لـوا ، پـرچـم ، نـشـانـه
"عـَلـَم عشق": اضافـهی تشبیهی است ؛ عشق به پـرچـم تشبیه شده است.
"عـَلـَـم زدن": نشانهی پیروزی و موفقیت است ، هرگاه پادشاهی منطقهای را تصرّف میکرد پـرچـم خود را در آنجا میافراشت ، امـروزه هم وقتی کـوهـنـوردان به قـلـّهای میرسند پـرچـم خود را بر آن قـلـّه میزنـنـد.
درادامه بیت قبل خطاب به معشوق(خدا)است : ای معشوق: طبل شکوه و آوازهی جلال وعظمت تـو را بر بلند ترین جایگاه هستی به صدا در میآوریم وپرچم محبت تـو را بر بام آسمانـهـا میافرازیم (هیچ کم نخواهیم گذاشت وعشق خود نسبت به تـو را به حداعلا و کمال خواهیم رساند.)
خـاک کـوی تـو بـه صـحرای قـیـامـت فـردا
هـمـه بـر فـرق ســــر از بـهـر مـُبـاهـات بـریـم
"مـُبـاهـات": بالیدن ، افتخار کردن
منظوراز:"خاک کوی تو"بار عشق تـو است.
تـنـهـا انسان بـود که بار امانت الهی (عشق) را پذیرفت.
و این تحمل کردن و پـذیـرفتـن عشق الهی و به کمال وفا رساندن آنـست که مایهی افتخار انسان در روز قیامت است.
ای معشوق (خدای تعالی): فردای قیامت افتخار پذیرفتن عشق تـو راباغرورومباهات بـر سـر میگیریم واین تنهاچیزیست که بدان فخرورزی خواهیم نمود.
و ر نهـد در ره ما خار ملامـت زاهد
از گـُلستانشْ به زندان مـُکافات بـریـم
"ملامت":سرزنـش
"مـُکافـات": جـزای اعمال بـد .
چنانچه درمسیری (عشق)که انتخاب کرده ایم زاهـد ریـاکار ومخالف عشق و معرفت، با سرزنـش هایش سـدّ راه مـا شـود ومشکلاتی ایجادنماید. از بهشت دنـیـا او را بـه آخرت که محل زنـدان و عـذاب اوست میفرستیـم.
دلیل اینکه دراین بیت دنیا به بهشت تبدیل شده این است که: "درروایات داریم که دنیا زندان مومن است...."
"حـافــظ" به طنز وطعنه، در ایـنـجـا میگـویـد :برعکس روایات، دنـیـا برای زاهـد به سبب ریـاکاریها وسودجویی ازموقعیت ها،بهشت و گلستـان است و آخـرت زنـدان او و محل گرفتـن جـزای اعمال ریـاکارانهی اوست.یعنی روایت فوق شامل حال مومنین واقعی هست نه زاهد ریاکار.
شـرممـان بـاد ز پشمینهی آلودهی خویـش
گـر بـدیـن فـضـل وهنر ، نـام کـرامـات بـریم
پـشمینـه : کلاه و خـرقـه ایی که از پشم بافته شود.پوشیدن آن برای صوفیان وزاهدان نوعی اعلام موجودیت بود ودرنظرگاه حافظ ظاهرسازی وریاکاریست.
"فـضـل" : فضیلت ، دانـش
"هـنــر" :این کلمه در زمـان های مختلف با معناهای متفاوتی به کار میرود : . در شاهنامه "هنر" معانی متفاوتی دارد : خـرد و اندیشه ، اصل و نـژاد ، فرزانگی در مقابل سحروجادو ونیرنگ،هنربه معنای
خـرد ، فضیلت ، نیکویی ، ادب و احترام نیز به کار می رود.
"هـنــر"در شعر "حـافــظ" بیشتر معادل عشق ،معرفت ، زیبایی و حُسن است .
دراینجا به طـنـز به بی هنری صوفی اشاره دارد ، هنر صوفی و فضیلت او را ریاکاری و ادّعای بیهوده میدانـد.
"کـرامـات": انجام کارهای خرق عادت ، خرق عادت یعنی: معجزه کارهایی کردن که در عادات تحققش امکان ندارد. کارهایی که ازپیامبران معجزه است و از اولـیـاء کـرامت نامیـده میشود و صـوفی خود رابانیرنگ وریاکاری از اولـیـاء میدانـد.
مـعـنـی بـیـت :
شاعرطبق معمول خود را به جای فردگناهکارکه دراینجاهمان صوفی هست قرارداده وریاکاری راتوبیخ وسرزنش می کند. سرافکندگی و خجالت نصیب ما باشد اگر ما با این خرقهی آلـوده به ریـا و سالوس ـ که ما آن را برتری و فضیلت به حساب میآوریم – ادّعـای کرامت کرده باشیم.شرممان باد ازاین کارهایی که مرتکب می شویم.ریاکاری می کنیم وخودرابافضیلت نشان می دهیم.
قـدر وقـت ار نـشنـاسـد دل و کـاری نـکنـد
بـس خجـالت که از یـن حـاصـل اوقات بـریـم
قـدْر:ارزش
"وقت": زمان ، در اصطلاح عرفانی، زمان حال است ، رها شدن از سیطرهی زمان و مکان است از آن جهت که : زمانی را که سالک در تفکرات معنوی مستغرق شود آنچنان که در آن حال از گـذشته و آینده فارغ باشد "وقت" یـا "حـال" گفته میشود. "وقت" حال کشف و شهود عارف است.
"سالکی که هنوز از مرحلهی حال گـذر نـکـرده و به مقام نرسیده است" را "ابـن الـوقت" ، و چون از حال گـذشت و به مقام رسید به او "ابـو الـوقـت" گـویـنـد.
"وقت" از کلمات کلیدی "حـافــظ" است.
اگر دل ماهوشیارنباشدو ارزش "حال ووقت" رانشناسند وقدراوقاتی که در آن به کشف و شهودمی رسدوازغیب الهام میگیرد را نداند ونتوانسته باشدبهره ی کافی ببردو کار شایسته ای انجام دهـد ، ای بـساکه شرمنـدگی خواهدکشیدودرنهایت دست خالی خواهدماند.
فتنـه می باردازیـن سقف مـُقـَرنـَس،برخیـز؛
تـا بـه میخانه پناه از هـمـه آفات بـریـم
"فتنـه" : آسیب ، بلا ،شر
"سقـف مـُقـَرنـَس": استعاره از آسـمـان است.
اصل این کلمه "کـِرنـاس" و یـونانی است.
."مـُـقـَـرنـَـس" یعنی : دمـاغـه دمـاغـهای ، قـنـدیـل قـنـدیـل ، مثل سقف مساجد قدیمی ، سقف محراب و گنـبـد را هم امروزه مقرنس میسازند در گچبـُری ها نـیـز از مـُقـَرنـَس استفاده میکنند.در اینجا آسمان پـر ستاره را به "سقـف مـُقـَرنـَس" تشبیه کرده است.
"آفات": جمع آفـت ، آسیب ها ، بـلاها
خـطـاب به خود می فرمایـد: از آسمان اینجا بـلا وشر میبـارد ، بـلـنـد شو تـا برای ایـمـنی از این آسیبـهـا به میخانه پـنـاه بـبـریـم .( میخانه درنظرگاه حافظ محل امنی برای رنـدان و عارفان است.
در بیابان فنا گم شـدن ، آخـرتا کی ؟!!
ره بپرسیم مگر پی بـه مـُهمـّات بریـم
فنا: آخریـن وادی عرفان است ، مرحلهای که سالک خـود رافدا و در خـدا فانی شده است . آنجا که عارف هیچ جـز خـدا نمیبـیـنـد را مرحـلـهی "فقروفنا" گـویند.
بیابان فنا:مسیریست که سالک برای رسیدن به مقصود مرحله به مرحله طی می کند.
"مـگـر": شـایـد
"پـی بـردن":درک کردن
"مـُهـمـّات" = کارهای مهم و ارزشمند ، اسـرار دقیق و مهم درعالم عرفان
تـا کی بـایـد در وادی فـنـا سرگردان بمانیم ؟ برخیز تلاش کنیم راهی(میانبر) پـیـدا کنیم که سریعتر وزودتر به منزل برسیم وازاسرار مهم آگاه شویم.
حافظ اعتقاد دارد برای رسیدن به منزل راه "عشق" تنهاراه مطمئن وبه اصطلاح میانبراست.
حـافــظ ! آب رُخ خود بر در هـر سـِفـلـه مـریـز
حـاجـت آن بـه کـه بـرِ قـاضـی حـاجـات بـریـم
"آب رُخ": حیثیت و آبـرو اشکی که در هنگام التماس و در خواست ریخته میشود عـرق شرمی در هنگام درخواست چیـزی از کسی بـر پـیـشانی مینشیند.
"سـِفـلـه" : پـسـت ، فـرومـایـه
"حاجـت": نیاز،درخواست
"قاضی حاجات": بـرآورنـدهی نـیـازهـا ، یکی از نامهای خـداست.
کسی که به مرحـلـهی فنا رسیـده دیـگـر چـیـزی بر او پـوشیـده نیست که از کسان پایین تر از خود بـپـرسد
ای حـافــظ ! تـو به مقام والایی رسیدهای پس درست نیست که آبـروی خـود را جـلـو فرومایـگان بریـزی و از آنـهـا درخواست برطرف کردن نـیـازهای خود کنی بـهـتـر است که از خـداونـد که بـرآورنـدهی نـیـازهاست نـیـاز خـود را بخـواهی. ساقی.وبلاگ حافظانه
نوروز فولادی در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۳۷ دربارهٔ عبید زاکانی » موش و گربه:
با سپاس از همه دوستان که در این باره نظر داده اند. هر چند که شعر برای مورد یا موارد خاص زمان نوشته شده است ولی گر ما به پیرامون خود نظر اندازیم موش ها و گربه های فراوانی را خواهیم داد. شاعر با زیرکی خاص خود ما را به خرد گرایی دعوت کرده است همچنان که در اولین بیت خود می نویسد. یادداشت های زیرین را از نقد این متن برگرفته ام که می تواند این دعوت به خرد گرایی را به خوبی تشریح کند:
و بیت آغازین این قصه، در وزن و بحری پر ضرب و کوبنده و اخطار دهنده «مفاعیل مفاعیل مفاعیل» است تا شاعر عقل وهوش و دانش خواننده را گرو کشد؛ «به شرط داشتن» مگر بشنود و در «معنای آن حیران بماند»؛ باین شرح:
«اگر داری توعقل و دانش و هوش __ بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی __ که در معنای آن حیران بمانی»
چه میخواهد بگوید که لازمه فهم آن عقل است و دانش و هوش؟ و کدام موضوع است در امور اجتماعی به جز «سیاست» که به این سه نیاز دارد؟ و کدام سیاست بهتر از این که نیت به زبانی ساده و در نهایت روانی در سطح عامه ادا شود؟ اینست که خواننده نخست دست و پای خود را جمع می کند تا برسد به اینکه خود را واجد هر سه شرط بداند، پس مجهز به عقل و دانش و هوش انگاری آماده استماع یا ورود به داستان شود.
بعد از این مقدمه رسا، شاعر لحن خود را در بحر و وزنی دیگر می نهد که با تشویق همراه است بطوری که خواننده ای که در دو بیت اول داستان متعهد و ملزم به شرط و شروطی از باب داشتن «عقل ودانش وهوش» بود، ناگهان تبدیل می شود به مردی خردمند و عاقل و دانا که به او صمیمانه پیشنهاد می شود قصه موش و گربه را بخواند ـ به این شرح:
«ای خردمند عاقل و دانا __ قصهٌ موش و گربه برخوانا»
و در توضیح قصه شاعر تصریح می کند «منظوم» بودن آن را، و همین می رساند که احتمالاً «موش و گربه منثور» هم پیش از آن وجود داشته است که در غیر این صورت آن توضیح ضرور نبود. بخصوص که شاعر به منظوم بودن قصه اکتفا نمی کند و اضافه می کند که نظمی است همچون در غلطان؛ یعنی روشن و روان، به این شرح:
«قصه موش و گربه منظوم __ گوش کن همچو در غلطانا»
در بیت دوم شاعر وعده می دهد خواننده را به این که: برایت قصه ای خواهم خواند تا در معنای آن «حیران» بمانی: به این شرح:
«بخوانم از برایت داستانی __ که در معنای آن «حیران» بمانی»
و در انتهای قصه می گوید «پند گیر از این قصه» که غرض من از موش و گربه آنست که تو «مدعا» یعنی نیت خواسته شده را فهم کنی، به این شرح:
«جان من پند گیر از این قصه __ که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه بر خواندن __ مدعا فهم کن پسر جانا»
شاد باشید
امین افشار در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۳۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۱:
چو نماز شام هر کس، بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری، غم و نوحه و فغانی...
به راستی که عاشق جداست از همه عالم، تا بدین پایه که آخر عزم می کند:
پس از این چو سایه باشم...
چو مرا نماند مایه، منم و حدیث سایه...
امین افشار در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۰۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۱:
نکنی خمش، برادر! چو پُری ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که در او کنند یا نی؟
امین افشار در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۱:
عجبا نماز مستان! تو بگو درست هست آن؟
که نداند او زمانی، نشناسد او مکانی
امین افشار در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۵۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۷:
دیدم صعب منزلی، درهم و سخت مشکلی
رفتم و ماندهام دلی... کشته به دست و پای تو
امین افشار در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۴۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵۷:
درود
با نظر آرش موافقم. ضمن این که می توان این گونه هم برداشت نمود:
چیست غذای عشق تو؟ این جگر کباب تو = جگری که تو کبابش کرده ای یا جگری که برای تو کباب شده، جگری که از بهر تو کباب شده
بدرود
امین افشار در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۳۱:
در حق چگونه کوبم؟ که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردی... بده ای خدا امانی!!!
اردشیر در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۱۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش ۲ - مرداس تازی و فرزند ناخلفش ضحاک:
با درود فراوان
دوستان من تا کنون هربار این شعر را خوانده ام به معنای این بیت پی نبرده ام، گمان بر این بردم اینجا کسی بتواند راهنمایی کند :
مگر در نهانش سخن دیگر است
پژوهنده را راز با مادر است
با سپاس بسیار
رضا در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۳۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۴۰ - مثل:
استاد زرین کوب معتقد است که مولوی عمدا داستان دژ هوش ربا را تکمیل نکرده تا به ما بفهماند که راه نیل به حق راه فنا است.
تیمور مالمیر در مقاله ای به نام "پایان ناتمام مثنوی" آورده که داستان دژ هوش ربا شکل دیگری از داستان آفرینش است.
رضا در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۵۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۴۰ - مثل:
در ابتدای دفتر ششم می خوانیم:
پیشکش میآرمت ای معنوی
قسم سادس در تمام مثنوی
بنابراین عزم مولانا از ابتدا در اتمام مثنوی در شش دفتر بوده است.
رضا در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۵۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۴۰ - مثل:
در مقالات شمس آمده است که:
شاهزاده کوچکتر سرانجام به
یاری دایه در گاوی زرین پنهان شد و به
درون قصر راه یافت ، شبیه داستان اسب تروآ!
... در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۱۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۰۴ - فرق میان دعوت شیخ کامل واصل و میان سخن ناقصان فاضل فضل تحصیلی بر بسته:
ممنون از لطفتون
برای منم هم کلامی با شما خوشایند هست.
عرض کنم من احساسی بودن زن رو لزوما نقطه ضعف نمیدونم. بلکه همین موضوع رو (همونطور که قبلا هم گفتم) مظهر تعالی وجودی زن محسوب می کنم.
بله منم قبول دارم که مولوی شاید خیلی جاها از نمادهای خوشایندی استفاده نکرده و به همین خاطر بسیاری از حکایات مثنوی ظاهر مبتذلی داره. ولی این ویژگی زبان مولوی هست که عامه پسند و کوچه بازاریه، بر خلاف سنایی که زبانش به ویژه در مثنوی هاش به اصطلاح مدرسه ای و علمی و سطح بالاست.
پدربزرگ من بعضی از ضرب المثل هایی که می گفت، الفاظش به قدری رکیک هست که من نمیتونم اینجا بازگو کنم، گرچه مفهوم مثال نه فقط مبتذل نبود که خیلی جاها ارزشی هم بود.
این ویژگی عوام و مردم کوچه و بازاره و ربطی هم به دوره و زمانه نداره. مولوی به خاطر نزدیکی زبانش (تاکید می کنم فقط زبان و نه مفاهیم) به این فضاست که جنس گفتارش به این شکل هست. هرچند که خود منم که واقعا مولوی رو دوست دارم چندان این ویژگی زبانیش رو نمی پسندم.
در مورد تقلید هم به هر حال همه تحت تاثیر فرهنگ و فضای حاکم بر جامعه در دوران زندگی خودشون هستن و خواه ناخواه بخشی از نوع زندگی تقلیدی هست. ولی باز هم من چندان به این موضوع ایراد نمی گیرم. مثلا در مورد کنیز همینکه مولوی در دورانی که کنیز باب بوده به این فکر می کرده که کنیزش با دخترش برابره خودش خیلی حرفه. هرچند که باز هم به طور کامل از زیر سلطه فرهنگ غلط جامعه نتونست بیاد بیرون.
و اینکه شما همون ... خطابم کنید من راضی ام دوست من.
زهرا در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۲۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۵۳:
ابنکه میگه
انگور عدم بدی شرابت کردند
واپس مرو ای شراب انگور مشو..
یعنی چی؟؟؟؟
احمد در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۰۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۹:
باسلام برخلاف نظر جناب محمد معتقدم در بیت چهارم به قرینه تبری در مصرع اول تولا در مصرع دوم صحیح است نه تمنا .
امیر در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۰۷:۴۰ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳ - گوهرفروش:
مفهوم بیت زیر چیه دقیقا
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
ممنون
الف.م در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۰۶:۱۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا:
سلام
منظور ازبیت"گر چو خفته گشت و شد ناسی زپیش/کی گذارندش در آن نسیان خویش؟"چیه؟
لطفا معنی کلمه "ناسی" رو هم بگین؟
ممنونم
سید حبیب در ۸ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۲ دی ۱۳۹۵، ساعت ۰۵:۱۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۰۴ - فرق میان دعوت شیخ کامل واصل و میان سخن ناقصان فاضل فضل تحصیلی بر بسته:
با سلام .
درود بر شما.
اول اینکه حرفتان در باب احساسی بودن زن را قبول دارم .
ولکن یک انسان فرهیخته , هیچ گاه , نقطه ضعف کسی را , با کلمات و مثال های پست, فریاد نمیزند, و او را تحقیر نمیکند , صرفا برای اینکه یک حقیقتی را بیان کند , نباید عدالت و انصاف را زیر پا بگذارد .
چه بسا میتواند مثالهای دیگری از این دست بزند, ....
چه لزومی است کسی را تحقیر کند و کوچک بشمارد و........ .
بماند .....
من نمیخواهم ثابت کنم که مولانا آدم بدی بوده یا خوب...
اصلا در حدی نیستم که بخواهم کلام مولانا را نقد کنم.....
بسیاری بزرگان در این گنجورند , که هیچ نگفته اند ....
ما که دیگر جزو آدم نیستیم....
فقط نظری بود در باب تقلید ....
مثالی هم زدم , که بحث را منحرف کرد.
فقط این را میدانم که همین تقلید نا صحیح بوده و هست , که
اینگونه ابیات را , یا سخنان را , در آثار و گفتار بعضی ناکاملان و ناواصلان میبینیم.
حال یا در باب زن است , یادر باب شریعت , یا فلسفه , یا ..........
اگر این تقلید ناصحیح نبود , در شش قرن بعد از ظهور اسلام , مولانا در خانه , کنیز,, نگه نمیداشت , که دخترش به کنیز بی احترامی کند واو بگوید این کار را نکن.
البته من در این باب اطلاعی ندارم , برداشتم از سخنان خودتان است.
که فرمودید .
البته کنیز با کلفت بسیار متفاوت است .
اگر منضورتان کنیز باشد , وگرنه کلفت ایرادی نداشته و ندارد.
بگذریم .
خوشحالم که با شما مباحثه میکنم .
فقط کاش به جای ....... نامی مینهادید.
میتوانستم به نام خطابتان کنم.
.
کمال داودوند در ۸ سال و ۶ ماه قبل، جمعه ۳ دی ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۱۲ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۳۸۵: