گنجور

حاشیه‌ها

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۰۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ می‌رفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان می‌بینم موری دگر کی از هر دو چشم روشن‌تر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 27 رفتن ذوالقرنین(کوروش کبیر)به کوه قاف
ذوالقرنین به سوی کوه قاف حرکت کرد.کوهی بزرگ از زمرد صاف و لطیف دید که گرداگرد جهان را احاطه کرده است.
از تماشای عظمت آن حیرت کرد و گفت اگر تو کوهی پس کوه های دیگر چه اند؟
کوه قاف پاسخ داد:
کوه های دیگر رگ های من هستند.در هر شهر رگی دارم و چون خداوند بخواهد زلزله در شهری افتد به من دستور می دهد تا آن رگ را بجنبانم.
ذوالقرنین از کوه خواست که گوشه ای از اسرار صفات حق بازگو کند.
کوه قاف گفت:برو، اوصاف الهی فراتر از بیان است و در وصف نمی آید.
ذوالقرنین که شوق بی اندازه ای داشت ،از قاف خواست تا از آفرینش بی نظیر خداوند پرده ای بردارد.
قاف گفت:اینک به دشت بنگر که چگونه خداوند آن را با توده های برف پوشانده است اگر این برفها نبودند من از حرارت و شوق دیدار حق ذوب می شدم.
این حکایت در قصص الانبیا و تفسیر ابوالفتوح رازی آمده است.
در مورد ذوالقرنین اختلاف است اما مفسران جدید از جمله ابوالکلام آزاد و علامه طباطبایی به احتمال زیاد او را منطبق بر کوروش کبیر می دانند.
(قرن به معنای شاخ می باشد ذوالقرنین یعنی دارای دو شاخ .در تندیس کهن که در منطقه پاسارگاد از کوروش مانده است کلاهی بر سر دارد که دارای دو شاخ است)
کوه قاف در کهن الگوها، جایگاه سیمرغ هست و انتهای دنیاست، در این حکایت انسان کامل می باشد. (انتهای دنیا یعنی پایان وابستگی نفس به خود و سیمرغ حضرت حق است)
اشارات عرفانی:ذوالقرنین سالک وارسته و مشتاق است.
کوه های برفی کنایه از جاهلان هستند و حکمت وجود آنها این است که اگر آنها نباشند و سبب غفلت عارفان نشوند، عارفان از فرط اشتیاق وصال خداوند قالب تهی می کنند و جهان از آنها خالی می شود.
کای سخن گوی خبیر راز دان
از صفات حق بکن با من بیان3731
گفت رو کان وصف از آن هایلترست
که بیان بر آن تواند برد دست
صفات الهی چنان هیبتی دارد ،که دست بیان به آن نمی رسد.
یا قلم را زهره باشد که به سر
بر نویسد بر صحایف زآن خبر
قلم هم جرات ندارد که با نوک خود چیزی بنویسد.
شوق ذوالقرنین درخواست می کند که قاف از آفرینش خداوند، جلوه ای بیان کند:
گفت اینک دشت سیصد ساله راه
کوه های برف پر کرده است شاه
شاه آفرینش با حکمت خود بیان کرد که اطراف من به اندازه سیصد سال راه پر از برف است. (کنایه از جاهلان بی شمار )
غافلان را کوه های برف دان
تا نسوزد پرده های عاقلان
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۰۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۴ - بیان آنک مجموع عالم صورت عقل کل است چون با عقل کل به‌کژ‌روی جفا کردی صورت عالم ترا غم فزاید اغلب احوال چنانک دل با پدر بد کردی صورت پدر غم فزاید ترا و نتوانی رویش را دیدن اگر چه پیش از آن نور دیده بوده باشد و راحت جان:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 26 حکایت پارسای رها از خویش در سال قحطی 2
تمثیلات برای آفریده شدن جهان بر شیوه نگرش ما:
با پدر چون صلح کردی،خشم رفت
آن سگی شد، گشت بابا یار تفت
وقتی در درونت با پدرت آشتی کردی خشم او میرود (شد در قدیم به معنای رفت هست)و او با توجه به نگرش تو به دوست صمیمی تبدیل می شود.
کل عالم صورت عقل کل است
کوست بابای هر آنک اهل قل است
مولانا جهان را در تمثیلی بی نظیر پدر ما می داند به این صورت:
خداوند نخستین آفریده را عقل کل قرار داد و جهان ما تجلی آن عقل کل است. به این ترتیب در کل جهان وحدتی هست و برگزیدگان الهی که "اهل قل"هستند یعنی به ندای خداوند بلی گفته اند با پدری مهربان روبرو هستند نه با جهانی بی رحم و بی وفا.
چون کسی با عقل کل ،کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود
اگر کسی دنیا را تجلی این عقل کل ندید او کفران ورزیده (کافر یعنی پوشاننده و نابینای حقیقت)و جهان به او خشم می گیرد از این رو ناراحت ،افسرده و ناآرام است.
(هر چند بسیار برخوردار باشد از ثروتهای دنیوی)
پس قیامت نقد حال تو بود
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود
وقتی با عقل کل آشتی کردی قیامت در تو پیدا شده به این معنا که حقیقت جهان را میبینی.
زیباترین بیت:
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنت استم در نظر3263
من که با این پدر و عقل کل و جهان آشتی کردم و دیدم که وجودم از آن است (از کافر بودن بیرون آمدم )جهان برای من بهشت است.
من همی بینم جهان را پر نعیم
آبها از چشمه ها جوشان مقیم
بانگ آبش میرسد در گوش من
مست می گردد ضمیر و هوش من
جریان جهان را در هر لحظه ای از خداوند و سپس از عقل کل می بینم.
و این صدای آب مرا مست می کند.
شاخه ها رقصان شده چون تایبان
برگ ها کف زنان مثال مطربان
شاخه ها در نظرم می رقصند و برگ ها دست می زنند.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۵۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۳ - حکایت آن زاهد کی در سال قحط شاد و خندان بود با مفلسی و بسیاری عیان و خلق می‌مردند از گرسنگی گفتندش چه هنگام شادیست کی هنگام صد تعزیت است گفت مرا باری نیست:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 25 حکایت پارسای رها از خویش در سال قحطی

پارسایی وارسته در سال قحطی شادمان بود.مردم همه نگران و در هراس از قحطی.
از او پرسیدند در این خشکسال خانمان سوز چرا می خندی؟؟!!
پاسخ داد زمین در نظر شما سراسر قحطی است؛ در نظر من بهشت و شادمانی است.
در جوامع الحکایات عوفی آمده است:
سبب توبه و تحول شقیق بلخی آن بود که در سال قحطی غلامی زنگی دید که می خندید و نشاط می کرد.شقیق او را گفت این چه زمان نشاط است؟؟!!
گفت من از قحطی چه خبر دارم که خواجه ام دو انبار غله دارد و دانم که مرا ضایع نمی گذارد.
مولانا در این جا به مقام "رضا"توجه دارد.
اگر دیدگاه آدمی به حادثه های جهان دگرگون شود و از خواست های خویش دور شوی هستی به تو لبخند می زند و تو را در آغوش شادمانی می گذارد و مظهر "مومن مانند کوه "استوار است می شود.
من همی بینم به هر دشت و مکان
خوشه ها انبه ،رسیده تا میان3250
من سراسر دشت را پر از خوشه های انبوه می بینم. (نگرش پارسا)
ز آزمون من دست بر وی می زنم
دست و چشم خویش را چون بر کنم؟3252
دستم را بر این خوشه های لطف خداوند می کشم.چگونه می توانم دست و چشمم را از آنها بردارم و ناشاد باشم.
با پدر از تو جفایی می رود
آن پدر در چشم تو سگ می شود3255
وقتی خطایی می کنی پدر بر تو خشم می گیرد. (سگی و گرگی و ....را در وجود انسان می دانسته اند در مقابله با انسانیت)
آن پدر، سگ نیست تاثیر جفاست
که چنان رحمت ،نظر را سگ نماست3256
در واقع خطای تو و نگرش تو که گناهکار هستی پدر مهربان را در نظرت سگ (خشمگین)جلوه داده است.
گرگ می دیدند یوسف را به چشم
چونکه اخوان را حسودی بود و خشم
یوسف به آن نازنینی برای برادران حسود جون گرگ است که باید از وجودش خلاص شوند.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۵۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۲ - در بیان آنک شه‌زاده آدمی بچه است خلیفهٔ خداست پدرش آدم صفی خلیفهٔ حق مسجود ملایک و آن کمپیر کابلی دنیاست کی آدمی‌بچه را از پدر ببرید به سحر و انبیا و اولیا آن طبیب تدارک کننده:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 23 حکایت آرزوی پادشاه برای یگانه فرزندش
پادشاهی پسری جوان و هنرمند داشت.شبی به خواب دید که یگانه فرزندش مرده است.وحشت زده از خواب پرید؛از دیدن فرزند بسیار خشنود شد و تصمیم گرفت برای او همسری بگیرد تا از او یادگاری داشته باشد.
دختری زیبا روی از خانواده ای پارسا ولی فقیر و تهیدست انتخاب کرد.مادر شاهزاده با چنین ازدواجی مخالفت کرد؛اما شاه با اصرار تمام او را به عقد پسرش در آورد.
در این میان پیرزن جادوگری که عاشق پسر شاه بود با جادو احوال او را چنان تغییر داد که دختر زیبا را رها کرد و عاشق سینه چاک پیر زن شد.
هر چه طبیبان کوشش کردند نتوانستند او را به دختر زیبا علاقمند کنند.شاه پس از نا امیدی از سوز دل دعا کرد و ناگهان مردی وارسته و بیرون از خویشتن که به رموز جادوگری آشنا بود در مقابل شاه ظاهر شد.او گفت:سحرگاهان به قبرستان برو قبری سفید در کنار دیوار است آن را کاملا بکن تا ریسمانی پیدا کنی ،بر آن ریسمان گره های زیادی است .همه گره ها را باز کن.
شاه چنین کرد و با باز شدن گره ها شاهزاده از دام جادو جست و زندگی تازه ای با دختر زیباروی آغاز کرد.پیر زن جادوگر نیز از غصه مرد.
شاهزاده تمثیل آدمی است که جانشین خداست.
پیر زن جادوگر دنیای فریبنده و جادوگر است که از هیچ و دروغ همه چیز می سازد.
مرد وارسته و بیرون از خویش عارفان و اولیا هستند که هیچ زمانی از آنها خالی نیست.
در این حکایت مولانا دریافتهای زیبای خود را از جهان و صلح با هستی به ما ارزانی می کند.

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 24 حکایت آرزوی پادشاه برای یگانه فرزندش 2
ای برادر دان که شه زاده توی
در جهان کهنه،زاده از نوی3189
کابلی جادو این دنیاست کو
کرد مردان را اسیر رنگ و بو3190
تو شاهزاده هستی که در این دنیای فریبنده کهن ،تازه به دنیا آمده ای .
و این پیرزن جادوگر کابلی دنیای فریبنده است که انسان های بزرگی را اسیر ظاهر زیبا و دروغین خود کرده است.
هین فسون گرم دارد گنده پیر
کرده شاهان را دم گرمش اسیر
این جادوگر فریب های کاری و گیرا دارد.و شاهان را نیز اسیر خود کرده است.
ساحره دنیا قوی دانا زنی است
حل سحر او به پای عامه نیست
ور گشادی عقد او را عقل ها
انبیا را کی فرستادی خدا 3197
مولانا حکمت ارسال انبیا را آگاهی ازین دروغ و فریب بزرگ و زیرکانه می داند.
هین طلب کن خوش دمی عقده گشا
رازدان یفعل الله ما یشا
پیری و مرادی انتخاب کن که این گره های جادوی دنیا را با نفس گرمش باز کند.
همچو ماهی بسته استت او به شست
شاهزاده ماند سالی و،تو شصت
تمثیل آدمی در اسارت پیر زن جادوگر دنیا :
ماهی در قلاب ماهیگیر است.
اما شاهزاده یک سال بیشتر در اسارت جادو نبود .مواظب باش که تو شصت سال اسارت او خواهی بود.
نفخ او،این عقده ها را سخت کرد
پس طلب کن نفخه خلاق فرد
گرچه در این گره های جادو می دمد اما تو نفخه خداوند یگانه را جستجو کن.
تا نفخت فیه من روحی تو را
وا رهاند زین و،گوید برتر آ
مولانااشاره می کند که دمیدن خداوند در انسان در هر لحظه ای است؛زیرا آفرینش انسان هم لحظه به لحظه نو می شود.
جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر
نفخ قهرست این و، آن دم،نفخ مهر3204
تنها راه رهیدن از دمیدن جادوگر دنیا باز کردن این گره با دمیدن مهر آمیز خداوند است.همان نفخه مهربانانه که در آغاز خلقت پس از آن فرشتگان را امر به سجده بر ما کرد.( آیه 29 سوره حجر)
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۴۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۱۷ - مثال دیگر هم درین معنی:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 21
تمثیلات گنج درون ؛محصول سماع جان لطیف مولانا
روغن اندر دوغ باشد چون عدم
دوغ در هستی بر آورده علم
تمثیل دیگر برای سیطره دنیای مادی:
قبل از تکان دادن گویا روغن ناپدید است و دوغ که تمثیل جسم است بر روغن حاکم است.
آنکه هستت می نماید،هست پوست
وآنکه فانی می نماید،اصل،اوست3047
آنچه وجود حقیقی می پنداری ظاهر و دوغ است و دروغی بیش نیست. و روغن که نظرت وجود ندارد آن حقیقی و اصل است؛تخیل نیست.
هین بگردانش به دانش دست،دست
تا نماید آنجه پنهان کرده است
روحت با تلاطم دانش مانند تکانی است که برای گرفتن روغن به مشک دوغ می دهند.
تمثیل دیگر:
هست بازی های آن شیر علم
مخبری از بادهای مکتتم
گر نبودی جنبش آن بادها
شیر مرده کی بجستی در هوا
تمثیل شیر روی پرچم :
(ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دم به دم
مثنوی)
شیر روی پرچم با وزش باد حمله می کند اما آن هم چون دوغ دروغ است.
این بدن مانند آن شیر علم
فکر می جنباند او را دم به دم
بدن و ظاهر تو شیر روی علم و پرچم است و اندیشه تو باد است که آن را تکان می دهد.
مه جمادست و بود شرقش حماد
جان جان جان،بود شرق فواد
ماه جامد است ،خورشید نیز که با آن نور می دهد آن هم جامد است.قلب تو هست که خورشید و نور دهنده اصلی است.
زین آتشی که در دل من است
خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت
حضرت حافظ
ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی22 تمثیلات گنج درون
همچنانکه چشم می بیند به خواب
بی مه و خورشید،ماه و آفتاب3061
روح انسانی نیازی به این پوسته ظاهری ندارد همان گونه که در خواب بدون خورشید ظاهری ،خوابهای زیبایی چون خورشید درخشان می بیند .
می ببیند خواب،جانت وصف حال
که به بیداری نبینی بیست سال3064
روح ،دریافتهایی در خواب می بیند که 20 سال هم در بیداری نخواهد دید .
پیل باید تا چو خسبد او ستان
خواب بیند خطه هندوستان
فیلی لازم است تا وقتی بر پشت خوابیده، خواب هندوستان را ببیند.
عارفان دلبسته هندوستان معنا و حضور در پیشگاه خداوند هستند.
(مولانا در مثنوی دایما فیلش یاد هندوستان می کند و از دو بیت حکایت به چند صفحه معنا با ذکر تمثیل منتقل می شود و در ذکر این تمثیلات بی شمار آنقدر هنر و مهارت بخرج می دهد که معنای مورد نظر در پیش انسان حاضر می شود ،مانند همین تمثیلات گنج درون)
خر نبیند هیچ هندستان به خواب
خر ز هندستان نکرده ست اغتراب
خر که از هندوستان دوری نکرده تا خواب آن را ببیند.
غیر عارفان اصلا در اندیشه حضور خداوند پیش ازین جهان نبوده اند تا در خواب آن را ببینند.
اذکرو الله ،کار هر اوباش نیست
ارجعی بر پای هر قلاش نیست3072
هر انسان بی مقداری نمی تواند مورد خطاب خداوند باشد :
دلهای مملو از نور ایمان،بسیار یاد خداوند کنید. 41/احزاب
همچنین هر آدم بی ارزش و حیله گری شایسته این خطاب دیگر نیست:
ای نفس به آرامش رسیده به سوی خدایت بازگرد. 28/فجر
لیک تو آیس مشو،هم پیل باش
ورنه پیلی ،در پی تبدیل باش
گرچه در بیت های پیش مولانا در ادبیاتی غیر مودبانه غیر اولیا را خر می داند؛اما در اینجا در مقام تربیت امید می دهد که تو هم می توانی پیل ؛عارف باشی.
(این نوع گفتگو که امروز غیر مودبانه خوانده می شود در عرف زمان مولانا و جامی به قصد تلنگر و تربیت فرد بوده است.)
گر نبینی خلق مشکین جیب را
بنگر ای شبکور این آسیب را
اگر عرفانی که گریبان آنها بوی مشک می دهد نمی بینی؛اما ای کور دل به آثار آنها توجه کن.
زین بد ابراهیم ادهم دیده خواب
بسط هندستان دل بی حجاب
ابراهیم ادهم از همین عارفان بود که در خواب هندوستان حضور حق را دید و ترک سلطنت کرد و عارفی عاشق شد.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
ARAMESHSAHAFIAN@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۴۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۱۶ - بیان آنک روح حیوانی و عقل جز وی و وهم و خیال بر مثال دوغند و روح کی باقیست درین دوغ هم‌چون روغن پنهانست:

تمثیلات مکرر مولانا در موضوع گنج درون؛همان گنجی که ذات خداوند است و در آدمی با ظرافت پنهان کرده است
جوهر صدقت خفی شد در دروغ
همچو طعم روغن اندر طعم دوغ3030
روغن گنج الهی است و دوغ جسم و زیبایی های سراب گونه دنبا.
سال ها این دوغ تن پیدا و فاش
روغن جان اندرو فانی و لاش
سالهای زیادی است که این گنج را در بزرگترین دروغ هستی که خودت هستی پنهان کرده ای.
تا فرستد حق رسولی ،بنده یی
دوغ را در خمره جنباننده یی
در تمثیل زیباتر انسان به خمره حاوی دوغ و روغن و انبیا و عارفان به حرکت دهنده آن و جدا کننده روغن و گنج.
تا بجنباند به هنجار و به فن
تا بدانم من که پنهان بود من
اگر در تاثیر این موج حرکت دهنده انبیا و عارفان قرار گرفتیم.این من حقیقی یا همان "سوپر من"را پیدا خواهیم کرد.
آنکه بی تعلیم بد ناطق،خداست
که صفات او ز علتها جداست 30 41
اگر این فرامن را یافتی او خداست (نفخه الهی )با تو سخن می گوید و تعلیمت می دهد.
یا چو آدم ،کرده تلقینش خدا
بی حجاب مادر و دایه و ازا
ازا:مقابل.همچنانکه پدرمان آدم را بدون معلم و حجاب تعلیم داد .
یا مسیحی که به تعلیم ودود
در ولادت ناطق آمد در وجود
پیاپی چرخیدن تمثیلات یاد آور چرخش و سماع مولاناست .این چرخش از جان او آغاز می شود و چون نیروی گریز از مرکز حکمت را در قالب تمثیلات بیرون می ریزد.
جنبشی بایست اندر اجتهاد
تا که دوغ،آن روغن از دل باز داد
این چرخش جان گنج را که مانند روغن است بیرون می دهد.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۴۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۱۵ - مطالبه کردن موسی علیه‌السلام حضرت را کی خَلَقتَ خَلقاً اَهلَکتَهُم و جواب آمدن:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 19 گفتگوی موسی ع با خداوند که چرا آفریده های خود را از میان می بری؟

روزی موسی به خداوند گفت،سبب چیست که خلق می آفرینی و پس از آن نابود می کنی؟ حق تعالی فرمود مقداری گندم در زمین بکار و آنها را پرورش بده .
موسی کشتزاری زیبا فراهم آورد. گندم زاری زیبا که در پرتو آفتاب چون خوشه های طلا بود.
زمان درو فرا رسید؛ موسی داسی به دست گرفت و خوشه های گندم را درو می کرد.
ندا آمد که ای موسی چرا این خوشه های زیبا را که دست پرورده خودت هست از بین می بری؟!
مولانا در این حکایت برای هر آفریده ای کمالی تقدیر شده از سوی خداوند می داند.
که چرا کشتی کنی و پروری
چون کمالی یافت،آن را می بری؟3019
گفت یا رب زآن کنم ویران و پست
که در اینجا دانه هست و کاه هست
دانه لایق نیست در انبار کاه
کاه در انبار گندم،هم تباه
نیست حکمت این دو را آمیختن
فرق واجب می کند در بیختن3022
حکمت اقتضا می کند که دانه و کاه با غربال کردن از هم جدا شوند.
ذهن جولانگر مولانا که همچون چرخیدن اسطوره ای اش به دور تمثیلات می چرخد ؛تمثیلات فراوانی می آفریند:(برای آمیخته بودن پاکان و ناپاکان در دنیای مادی)
در خلایق روح های پاک هست
روح های تیره گلناک هست 30 25
تمثیل آمیخته بودن روح های پاک و نا پاک.
این صدف ها نیست در یک مرتبه
در یکی در است و در دیگر شبه
تمثیل مخلوط بودن صدفهای دارای مروارید و خالی.
بهر اظهارست خلق جهان
تا نماند گنج حکمت ها نهان
بهترین پاسخ به دلیل آفرینش با این همه بی انتهایی:
غرض آشکار شدن گنج خداوند و مظهر یافتن اسماء شریف او بوده است.
کنت کنزا مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن،اظهار شو3029
خداوند فرمود من گنج پنهانی بودم که میل به آشکار شدن داشتم پس بیا فریدم تا هویدا شوم.
از همان گنج یعنی از روح خود در تو دمیده است تو هم کار خدایی بکن و نگذار این گنج در زیر خروارها خواسته و تاریکی دفن شود.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز ورح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۳۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۷۲ - کژ وزیدن باد بر سلیمان علیه‌السلام به سبب زلت او:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 18 حکایت سلیمان نبی و کژ وزیدن باد بر او
روزی باد چنان کج می وزید که تاج سلیمان بر سرش کج می شد.سلیمان به باد نهیب زد:ای باد کج نوز! باد جواب داد تو کج نرو.
وقتی تو کج می روی من هم کج می وزم.هشت مرتبه تکرار شد تا این که سلیمان دریافت خللی در کار اوست و باد به او آگاهی می دهد.
در قصص الانبیا ثعالبی ص274 آمده است که انگشتر سلیمان در دستش قرار نمی گرفت و دانست که قصوری کرده است.
در این حکایت مولانا به هماهنگی انسان با جهان و پیوستگی کل جهان با هم اشاره می کند.
امروز در علم فیزیک ثابت شده است که جهان یک کل به هم پیوسته است.
این همان توحید است و همان "لا اله الا الله " که برای مسلمان شدن باید بر زبان آورد.
در عرفان های مختلف (مانند عرفان سرخپوستی)و تصوف ، این پیوستگی و احترام به طبیعت بسیار مورد توجه قرار گرفته است.
امروز تحت عنوان انرژی کیهانی همین مطلب دنبال می شود اما موضوع یکسان است که همان توحید می باشد.
باد بر تخت سلیمان رفت کژ
پس سلیمان گفت:بادا کژ مغژ1897
باد هم گفت :ای سلیمان کژ مرو
ور روی کژ،از کژم خشمین مشو
گفت تاجا کژ مشو بر فرق من
آفتابا کم مشو از شرق من1902
هشت بارش راست کرد و گشت کژ
گفت تاجا چیست آخر؟کژ مغز
گفت اگر صد ره کنی تو راست،من
کژ روم ،چون کژ روی ای موتمن
پس سلیمان اندرونه راست کرد
دل بر آن شهوت که بودش ،کرد سرد
سلیمان درون خود را راست کرد تا باد هم راست بوزد.
شهوت و خواسته ای که داشت را در خود از بین برد.
فقر یعنی هیچ نخواستن (فقر نداشتن نیست ؛نخواستن است).در مقابل خداوند چیزی خواستن کفر است و مخالف مقام تسلیم و رضا.
من گروهی میشناسم زاولیا
کفر باشد نزد ایشان کردن دعا
بعد از آن تاجش همان دم راست شد
آنچنانکه تاج را می خواست شد1907
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۳۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۵۱ - قصهٔ صوفی کی در میان گلستان سر به زانو مراقب بود یارانش گفتند سر برآور تفرج کن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثار رحمةالله تعالی:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 17 حکایت آن صوفی که در گلستان سر بر زانوی مراقبه داشت
صوفی ای برای در باغی سر بر زانوی مراقبه داشت.
فردی به او گفت چرا خوابیده ای؟
برخیز و درختان و گلها را تماشا کن.صوفی گفت همه زیبایی ها در دل آدمی است و هر چه زیبایی در دنیاست انعکاس دل آدمی می باشد.اما آدمیان ظاهر بین شیفته و عاشق ظاهر ند و تنها در زمانی حقیقت حال مرا می یابند که حجاب از آنها برداشته شود.
گفت آثارش دل است از بوالهوس
آن برون،آثار آثارست و بس1362
صوفی در جواب اعتراض می گوید آنچه می بینی گر چه آثار رحمت خداست اما زیبایی گلها و بهار از زیبایی دل است و اینها آثار آثار خداست.
باغ ها و سبزه ها در عین جان
بر برون،عکسش چو در آب روان1363
باغ ها و میوه ها اندر دل است
عکس لطف آن برین آب و گل است
گر نبودی عکس آن سر و سرور
پس نخواندی ایزدش دارالغرور 1366
اشاره به آیه 158 سوره آل عمران که دنیا خانه فریب است یعنی فقط انعکاس است نه حقیقت.
ای خنک آنرا که پیش از مرگ،مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد
خوشا به سعادت کسی که قبل مرگ به نیستی و فنا رسید و بویی از درخت انگور برد و مست حقیقت شد نه فریفته انعکاس و ظاهر.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

محمد مهدی در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۵:۲۵ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب ششم در قناعت » بخش ۱ - سر آغاز:

اگرچه استاد سخن در اینجا از لفظ عیسی و خر ، جان و تن آدمی را منظور داشته اند . اما از این بیت می توان ذر توجه به امر کم اهمیت بجای پرداختن به موضوع اصلی ، مشغولیت به فرع به جای اصل هم استفاده نمود .

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۳:۵۹ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۲۱ - تفسیر این حدیث کی مثل امتی کمثل سفینة نوح من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 16
داستان آغاز خلافت عثمان 4
توانایی دل برای معراج
مغز را خالی کن از انکار یار
تا که ریحان یابد از گلزار یار550
روح و جانت را از اندیشه های غیر دوست خالی کن.
(اندیشه ها و دانش هایی که چون گرداب می چرخند و در آن همه چیز هست غیر از دوست)
پس از آن بوی گل خوشبو از آن دیار نصیب شود.
در صف معراجیان گر بیستی
چون براقت بر کشاند نیستی 552
اگر در جمع انسانهای بی نفس و رها از خویشتن قرار گیری "براق" که همان حالت زیبای خالی شدن و نیستی است تو را به معراج می برد.
(براق مرکب مخصوص پیامبر در معراج است در وصف براق:
از قاطر کوچکتر.دو بال در اطراف ران که پاها را به حرکت در می‌آورد.هر گام آن به اندازه میدان دیدش.هر گاه از کوه سرازیر میشد دستانش کوتاه و پاهایش بلند میشد. ...بحار الانوار
در صورت صحیح بودن روایت ،وصف براق مانند وصف بهشت و جهنم در قرآن است؛یعنی توصیف با تمثیل برای چیزی که در کلام نمی گنجد.)
نه چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی تا شکر
مولانا تمثیلات بی نظیری برای معراج می فرماید :
معراج جسمانی نیست مانند رفتن به کره ماه بلکه مانند تبدیل شکر در نیشکر است.
نه چو معراج بخاری تا سما
بل چو معراج جنینی تا نهی
مانند صعود بخار به سوی آسمان نیست بلکه مانند تحول و معراج جنین به سمت عقل انسانی است.
خوش براقی گشت خنگ نیستی
سوی هستی آردت، گر نیستی
اسب نیستی براقی خوش رفتار و تیز پا برای تو خواهد شد،اگر فنای تمامی افکار و اوهام تو را به سوی هستی حقیقی آورد.
دست نه و پای نه ،رو تا قدم
آنچنانکه تاخت جان ها از عدم558
بدون دست و پا و حرکت جسمانی،با این معراج فرازمانی به آغاز آفرینش برو.
آنجایی که روح ها از نیستی به سوی وجود می تاختند.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۳:۲۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۲۰ - در بیان آنک حکما گویند آدمی عالم صغریست و حکمای اللهی گویند آدمی عالم کبریست زیرا آن علم حکما بر صورت آدمی مقصور بود و علم این حکما در حقیقت حقیقت آدمی موصول بود:

داستان آغاز خلافت عثمان 3
ظاهر آن شاخ،اصل میوه است
باطنا بهر ثمر شو شاخ،هست522
پس از بیان این حقیقت که باطن انسان،چون خداوند بی انتهاست،در یک تمثیل زیبا اصل انسان را معرفی می کند:
به یک درخت میوه ژرف بیندیشید ؛ظاهرا شاخه اصل میوه است اما در حقیقت میوه سبب به وجود آمدن شاخه است .اگر میوه مقصود نبود اصلا درخت کاشته نمی شد و آبیاری و ...
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر به صورت از شجر بودش ولاد
ظاهرا میوه از درخت است اما حقیقتا درخت از میوه است؛یعنی دلیل اصلی و هدف درخت است.
انسان نیز این گونه است اصل باطن خدایی اوست که میوه است و جسم چون درخت می باشد.
گر به صورت من ز آدم زاده ام
من به معنی جد جد افتاده ام527
کز برای من بدش سجده ملک
وز پی من رفت بر هفتم فلک528
گفتار پیامبر ص را می‌آوردکه میوه آفرینش من هستم.
از میان انسانها نیز باطن و حقیقت محمدیه (که در 14 نور پاک ساری است)میوه و هدف آفرینش است؛زیرا این نور اولین آفریده است و خداوند سایر آفریده ها را ازین نور آفرید.
دل به کعبه می رود در هر زمان
جسم طبع دل بگیرد ز امتنان
حقیقت انسان و میوه آفرینش که دل هست توان معراج دارد .هر لحظه ای به سوی کعبه می رود.البته جسم هم از لطافت دل لطیف می شود. (توان سیر جسم اولیا ازین جاست.)
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۳:۲۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۲۰ - در بیان آنک حکما گویند آدمی عالم صغریست و حکمای اللهی گویند آدمی عالم کبریست زیرا آن علم حکما بر صورت آدمی مقصور بود و علم این حکما در حقیقت حقیقت آدمی موصول بود:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 13 داستان آغاز خلافت عثمان خلیفه سوم مسلمانان
زمانی که نوبت به خلافت عثمان بن عفان؛سومین خلیفه مسلمانان رسید.بالای منبر پیامبر آمد.
(منبر پیامبر سه پله داشت )
ابوبکر و عمر نخستین خلیفه مسلمانان زمان آغاز خلافت هر کدام بر پله دوم و سوم نشسته بودند.
خلیفه سوم بر پله اول و جایگاه پیامبر نشست.یکی از حاضران فضول اعتراض کرد که با وجود آنکه از نظر رتبه از سلف خود پایینتری چطور بر جای پیامبر نشستی؟
خلیفه جواب داد اگر بر پله دوم یا سوم می نشستم گمان می کردید می خواهم خود را هم پایه ابوبکر و عمر بدانم ،اما اکنون که بر جای پیامبر نشسته ام کسی چنین گمانی نمی کند (زیرا فاصله من و مقام پیامبر بسیار زیاد است).
پس از آن خلیفه سوم به جای خواندن خطابه تا عصر خاموش نشست و کسی جرات اعتراض یا بیرون رفتن از مسجد را نداشت .
مولانا در این داستان به موضوع ارشاد بدون کلام نظر دارد .
نوری که در سکوت هست از بسیاری از سخنان راهگشا تر است ؛اما برای نوربین ها و روشنایی شناسان.
همچنین مولانا به مناسبت،دریافت های زیبای خود را از حقیقت آدمی و معراج های انسانی بازگو می کند.
نکته:جز این که این تمثیل در فضای اهل سنت بیان می شود،احترام به خلفای چهارگانه در فرهنگ اسلامی جایگاه خاصی داشته است و این احترام نه فقط برای خود آنها بلکه برای اعتلای اسلام و عظمت اسلام در مقابل کفار بوده است.
سیره عملی امیرالمومنین (که خود نیز یکی از این خلفا می باشد)بر همین اساس بوده است .
جمله معروف خلیفه دوم در مورد ایشان ؛ " اگر علی نبود عمر هلاک می شد" ،نشان از همکاری و همراهی خالصانه ایشان در جهت اعتلای اسلام دارد.

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 14
داستان آغاز خلافت عثمان 2
بعد از آن بر جای خطبه آن ودود
تا به قرب عصر،لب خاموش بود496
هیبتی بنشسته بد بر عام و خاص
پر شده نور خدا آن صحن و بام 498
بر همگان هیبتی از سکوت خلیفه سوم نشسته بود.و صحن و بام مسجد پر از نور خدا شده بود.
هر که بینا، ناظر نورش بدی
کور زآن خورشید هم گرم آمدی499
آنکه آشنای جان بود و چشم دلش بینا آن نور را می دید و حتی اگر ظاهرا نابینا بود گرما و صمیمیت آن را می یافت.
وز نفوس پاک اختروش مدد
سوی اختر های گردون می رسد519
از ارواح پاک اولیا و انبیا که مانند ستاره درخشان است به سوی ستارگان مدد می رسد و این نور (که در سکوت آدمی موج می زند)باعث درخشانی ستارگان شده است.
ظاهر آن اختران؛قوام ما
باطن ما گشته قوام سما520
از زاویه ظاهر و دنیای مادی،ستارگان به زندگی ما نور و قوام می بخشند و از زاویه باطن ؛این حقیقت انسان است که ستارگان را برپا می دارد.
پس به صورت عالم اصغر تویی
پس به معنا عالم اکبر تویی521
ظاهر ما دنیایی کوچک و محدود که حتی اولیا را هم در چالش ظاهری قرار می دهد
امیرالمومنین سر در چاه راز می گوید .سعدی به خوبی بازگو کرده است :
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی
از یعقوب نبی سوال می کند که از مصر بوی پیراهن یوسف را یافتی چرا در چاه کنعان که نزدیک خودت بود ندیدی؟؟!!
جواب می دهد که احوال ما مثل برق جهنده است،کاهی آشکار و گاهی پنهان ؛گاهی بر عرش می نشینیم و گاهی جلوی پای خود را نمی بینیم.
جسم و عوارض آن پوششی است برای باطن وصف ناپذیر اولیا به گونه ای که مردم هم عصر با انبیا از خداوند می خواستند که ظاهر پیامبرشان مادی نباشد و فرشته گونه باشد.
(متاسفانه تصویری که ما از انبیا و امامان در ذهن هایمان می سازیم همبن تصویر بسیار قدسی فرشته گونه است که مشرکین می گفتند اگر چنین باشد ،ایمان می آوریم.)
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

محمد در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۳:۰۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۷:

در باره معراج این حقیقت بر اهل دین مکشوف است که معراج روحانی و جسمانی است که معراج جسمانی مختص به حضرت رسول اکرم بوده و حتی در باره بقیه ائمه این نوع معراج گفته نشده و اما معراج روحانی امریست که برای هر مومن حقیقی قابل دست یافتن است که فرمودند الصلاه معراج المومن .
لازم به یاد اوری است که زمانی که مینویسید حضرت مولانا نباید حضرت رسول را بدون القاب و احترامات یاد کنید تا موجب این شبه شود که مولانا را مقامی بالا تر از رسول اکرم قائل هستید.

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۳۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۷ - شرح انما المؤمنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سلیمان و سایر انبیا علیهم‌السلام کی اگر یکی ازیشان را منکر شوی ایمان به هیچ نبی درست نباشد و این علامت اتحادست کی یک خانه از هزاران خانه ویران کنی آن همه ویران شود و یک دیوار قایم نماند کی لانفرق بین احد منهم و العاقل یکفیه الاشارة این خود از اشارت گذشت:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 12 داستان ساخته شدن مسجد الاقصی 6 ادامه تمثیلات
در بیت 448 مولانا از ما می خواهد که به سرعت به ارواح قدسی سالکان متصل شویم.یاد آور آیه 27 سوره فرقان است :
روزی که ستمکار دستهای خود را می گزد و می گوید ای کاش به پیامبر راهی می جستم (در صدد اتصال به روح پیامبر بر می آمدم.)
زآن همه جنگند این اصحاب ما
جنگ کس نشنید اندر انبیا 450
زآنکه نور انبیا خورشید بود
نور حس ما چراغ و شمع و دود451
جنگ در میان پیروان انبیا ست.
انبیا مانند نور خورشید هستند زلال و یکدست ولی نور جسم وروح حیوانی: مثل نور چراغ است که همراه با دود(اختلاف) است.
باز از هندوی شب چون ماه زاد
در سر هر روزنی نوری فتاد457
تمثیل روح انسانی:
روح خدایی - انسانی مانند ماه است که در شب تاریک سر بیرون می‌آوردو به هر پنجره ای می تابد.
نور آن صد خانه را تو یک شمر
که نماند نور این،بی آن دگر458
نور همه خانه ها و پنجره ها یکی و در اتحاد با هم است.
این مثال نور آمد مثل،نی
مر تو را هادی عدو را رهزنی461
بر مثال عنکبوت آن زشت خو
پرده های گنده را بر بافد او462
تمثیل برای حق ستیزان که با وجود نور فراگیر آن را نمی بینند و انکار می کنند:
منکر روشنایی مانند عنکبوتی است که به دور خود تارهای سست افکار و اوهام را پیچیده است.
از لعاب خویش پرده نور کرد
دیده ادراک خود را کور کرد463
او با اندیشه ها شاید دانش ها و باورهایی که گمان می کند راهگشاست،تارهایی به دور خود می تند و همیشه از تاریکی و افسردگی شکایت می کند.
گردن اسپ ار بگیرد بر خورد
ور بگیرد پاش،بستاند لگد464
تمثیل زیبا برای جهان هستی :
جهان هستی چون اسبی پویان است،اگر این حق ستیز گردن او را بگیرد موفق می شود؛اما چنانچه پای او را بگیرد لگد می خورد.
در اوپانیشادها(متون کهن هندی)جهان هستی به اسب تشبیه شده است :
چشم اسب ،خورشید
تنفس :باد.
رگها:رودخانه ها.
موها:درختان و جنگلها
درون اسب؛ کوه ها و تپه ها
گردن اسب:بالاترین نقطه و مرکز وحدت.
پاها:نقطه مقابل وحدت ؛رمز کثرت جهان و کنایه از دنیای بی وفا.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح

 

مهدی کاظمی در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۳۴ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۶۹:

روزی اهل توکل همه جا آماده است

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۳۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۷ - شرح انما المؤمنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سلیمان و سایر انبیا علیهم‌السلام کی اگر یکی ازیشان را منکر شوی ایمان به هیچ نبی درست نباشد و این علامت اتحادست کی یک خانه از هزاران خانه ویران کنی آن همه ویران شود و یک دیوار قایم نماند کی لانفرق بین احد منهم و العاقل یکفیه الاشارة این خود از اشارت گذشت:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 10 داستان ساخته شدن مسجد الاقصی 4 تمثیلات یگانگی جان آدمیان
شب به هر خانه چراغی می نهند
تا به نور آن ز ظلمت می رهند
آن چراغ این تن بود،نورش چو جان
هست محتاج فتیل و این و آن426
تمثیل دیگر:
چراغهای خانه ها متعدد اما نورش یکی همچنین نور همه این چراغهای متنوع از روغن و فتیله است.
آن چنانکه عور اندر آب جست
تا در آب از زخم زنبوران برست435
شخصی برهنه اگر خود را در آب بیندازد از نیش زنبوران رها خواهد شد.
می کند زنبور بر بالا طواف
چون بر آرد،سر ندارندش معاف 436
به محض این که سرش را از آب بالا بیاورد زنبورها بر سرش می ریزند و نیشش می زنند.
آب،ذکر حق و،زنبور این زمان
هست یاد آن فلانه و آن فلان437
در این تمثیل آب،ذکر حق است و یافتن اتحاد جانها .و مراد از زنبور خواطر و افکار انسانی و متکثر شدن و دور افتادن از یگانگی جانها؛دور افتادن از توحید و یگانگی حضرت حق.
دم بخور در آب ذکر و صبر کن
تا رهی از فکر و وسواس کهن438
یاد خداوند است که مانند آب تو را از نیش ذهن و فکر و عقیده رهانیده است.
در این آب زلال حتی نفس نکش. (حبس نفس در اذکار در آیین های هندی جایگاه ویژه ای دارد.)
ادامه دریافتهای دفتر چهارم 11 داستان ساخته شدن مسجد الاقصی 5 تمثیلات یگانگی با حق
بعد از آن تو طبع آن آب صفا
خود بگیری جملگی سرتا به پا439
پس از آن تو هم مانند آب زلال و صافی می شوی.
(تمثیل عالی برای یگانگی انسان با خداوند و کلام حلاج.
به عبارت دیگر یکی شدن نیست ؛بلکه کشف یکی بودن است.غیر خداوند و غیر حق چیزی نیست .هنر این است که آن را کشف کنیم.
بعد از آن خواهی تو دور از آب باش
که به سر هم طبع آبی خواجه تاش
ای انسان بزرگ بعد از یک دوره تمرکز و مراقبه و ذکر تو همجنس حق می شوی؛ زیرا سر و باطن تو با آن یکی است و پس از این می توانی ظاهرا از آب یا همان ذکر حق دور شوی.
(مولانا با اشراف کامل به خوبی آخرین مرحله سلوک را بازگو می کند که همان فنا می باشد یا به رنگ آتش درآمدن آهن)
پس کسانی کز جهان بگذشته اند
لا نی اند و در صفات آغشته اند
اینان که یکی بودن با او را کشف کرده اند،نخست از دنیا عبور کرده اند،سپس به صفات الهی آغشته شده اند.
گر ز قرآن نقل خواهی،ای حرون
خوان:جمیع هم لدینا محضرون444
روح خود را متصل کن ای فلان
زود با ارواح قدس سالکان448
مولانا ارواح اولیا را یکی می داند و این کلید یگانگی همه راه یافتگان از انبیا و امامان و عارفان است.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۰۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۷ - شرح انما المؤمنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سلیمان و سایر انبیا علیهم‌السلام کی اگر یکی ازیشان را منکر شوی ایمان به هیچ نبی درست نباشد و این علامت اتحادست کی یک خانه از هزاران خانه ویران کنی آن همه ویران شود و یک دیوار قایم نماند کی لانفرق بین احد منهم و العاقل یکفیه الاشارة این خود از اشارت گذشت:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 7 داستان ساخته شدن مسجد الاقصی یا همان معبد سلیمان
(قبه ای که موسی مطابق وحی از چوب ساخت و در خیمه خود نصب کرد تا به آن طرف نماز بخوانند و پس از آن داوود آن را به بیت المقدس منتقل کرد و بر بالای صخره ای نهاد همان قبه الصخره)
حضرت داوود خواست تا مسجد الاقصی را بنا کند ؛اما از بارگاه خداوند وحی رسید که ازین کار دست بکش که خون آدمیان یر گردن توست ؛زیرا با آواز دلنشین تو جمع زیادی جان داده اند و تو خون ها ریخته ای .
داوود گفت مگر آن خون ها در راه عشق تو نریخته ام؟خداوند فرمود آری اما آنها بندگان من بودند و من با آنها مهربان .
داوود غمگین شد ،وحی آمد که این کار به دست فرزندت سلیمان انجام می پذیرد.
در این حکایت مولانا موضوع مرگ را بررسی می کند که عدم ما هم مثل وجود ما نسبی است.
همچنین به اتحاد جانهای انسانی و اولیا اشاره می کند در ارتباط با ساخته شدن مسجد الاقصی توسط فرزند داوود.
نکته:آواز خوش داوود در آیه 10 و 11 سوره سباء آمده است.
ای کوهها و ای پرندگان با او هم آواز شوید.
همچنین از امام سجاد ع چنین نقل شده است که از صدای خوش ایشان بیهوش می شدند.
این موضوع نشانه اهتمام دین اسلام بر آوای خوش است.

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 9 داستان ساخته شدن مسجد الاقصی 3 یکی بودن جان آدمی
گرچه برناید به جهد و زور تو
لیک مسجد را برآرد پور تو406
ای داوود گرچه ساخته شدن بنای مسجد الاقصی به دست تو انجام نمی شود اما به دست پسر تو سلیمان انجام خواهد شد.
کرده او کرده توست ای حکیم
مومنان را اتصالی دان قدیم
مومنان معدود،لیک ایمان یکی
جسمشان معدود،لیکن جان یکی 408
جان همه آدمیان یکی است و در اتحاد با هم و در یگانگی با خداوند هستند.
در آیه نخست سوره نساء و 4 آیه دیگر خداوند می فرماید:
خلقکم من نفس واحده
خداوند شما را از نفسی واحد آفرید.
باز غیر جان و عقل آدمی
هست جانی در ولی آن دمی 410
غیر از یکی بودن جان انسانها ،جان دیگری در اولیاست؛آنهایی که دم و نفخه الهی را یافته اند وجود دارد.
جان حیوانی ندارد اتحاد
تو مجو این اتحاد از روح باد
جان حیوان ها اتحاد ندارد ، تو این اتحاد را از عناصر مادی مانند باد درخواست نکن.
همچنین انسانهایی که به مرحله انسانیت نرسیده اند،احساس یگانگی ندارند و بسیار اختلاف دارند.(انسان ،حیوان بالفعل و انسان بالقوه است.)
جان گرگان و سگان هر یک جداست
متحد جان های شیران خداست414
همچو آن یک نور خورشید سما
صد بود نسبت به صحن خانه ها
لیک یک باشد همه انوارشان
چونکه برگیری تو دیوار از میان
ذهن جولانگر مولانا چون موتوری پر قدرت، تمثیلات فراوان و متنوعی در یکی بودن جان انسانها می‌آورد:
در این تمثیل می گوید نور خورشید که در صحن خانه ها می افتد،متعدد می شود اما اصلش یکی است به طوری که اگر دیوارها را برداریم،نوری یکپارچه خواهد تابید.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۵۱ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۵ - گفتن آن جهود علی را کرم الله وجهه کی اگر اعتماد داری بر حافظی حق از سر این کوشک خود را در انداز و جواب گفتن امیرالمؤمنین او را:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 6 بنده را نرسد که خداوند خویش را بیازماید
روزی یکی از حق ستیزان بر بامی بلند به امیرالمومنین ع گفت:اگر به حفاظت و نگهداری خدا ایمان داری ،خود را از روی بام به پایین بینداز.
علی ع فرمود:خاموش باش ،تو را ترسد که خدا را امتحان کنی.
در انجیل متی باب چهارم آمده است:
روزی ابلیس خواست ایمان عیسی ع را امتحان کند.عیسی چهل شبانه روز روزه گرفت و افطار نکرد.ابلیس گفت اگر پسر خدا هستی بگو تا این سنگها جملگی نان شود.عیسی گفت انسان نه برای نان ،بلکه برای رسیدن به معنویت زندگی می کند.
سپس ابلیس او را به بالای بنای بلندی برد و گفت اگر پسر خدا هستی خود را به پایین افکن.
عیسی فرمود:خداوندی خدای خود را امتحان نکن.
کی رسد مر بنده را که با خدا
آزمایش پیش آرد ز ابتلا؟ 359
آدمیان گاهی از روی آگاه نبودن از صفات و جایگاه خداوند می خواهند که آن تنها مقام تمام هستی را بیازمایند،حتی گاهی با دعاها و کارهای خوب.
و از این نکته غافل هستند که میل به امتحان خداوند ،میل به تصرف در اوست و این گستاخی بزرگ است.
افزون بر این اصرار در دعا به قصد تحت تاثیر قرار دادن خداوند ،ناآگاهی از صفات اوست .تاثیر پذیرفتن برای خدای یگانه عیب هست و او پاک و سبحان است از آن.
امتحان خود چو کردی ای فلان
فارغ آیی ز امتحان دیگران368
شیخ را که پیشوا و رهبرست
گر مریدی امتحان کرد،او خرست374
افزون بر خداوند پیر و شیخ را نیز سالک نباید امتحان کند.
مولانا در فرهنگ صریح زمان خویش او را ازین کار باز می دارد.
امتحان چون تصرف دان در او
تو تصرف بر چنان شاهی مجو 380
امتحان تصرف است و گستاخی.
چه تصرف کرد خواهد نقش ها
بر چنان نقاش،بهر ابتلا؟
خداوند تمثیل ما؛مولانای بزرگ می فرماید:
آدمیان چون نقش های یک نقاشی اند و خداوند چون نقاش.
چگونه نقش های روی یک تابلوی نقاشی می توانند نقاش را امتحان کنند؟؟!!
چه قدر باشد خود این صورت که بست
پیش صورتها که در علم وی است383
نکته عمیقتر عرفانی
نقاش چیره دست هستی دو نقش کشیده است یکی در علم خود (اعیان ثابته)و دیگری در جهان مادی .
این صورتهای جهان مادی که ما باشیم در مقابل نقشهایی که در علم خداوند و در جوار قرب الهی داریم بی مقدارند.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

دکتر صحافیان در ‫۴ سال و ۶ ماه قبل، شنبه ۶ مهر ۱۳۹۸، ساعت ۱۰:۴۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۲ - تمامی حکایت آن عاشق که از عسس گریخت در باغی مجهول خود معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی دعای خیر می‌کرد و می‌گفت کی عَسی أَنْ تَکْرَهوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ:

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 3 حکایت عاشقی که از داروغه به باغی گریخت و معشوق را آنجا یافت
جوانی عاشق زنی شد؛ اما هر بار که عاشق نامه میفرستاد،خدمتکار زن در نامه دست می برد و نمی گذاشت که پیام عاشقانه به طور کامل به معشوق برسد.
چندین سال در این فراق گذشت.
تا این که داروغه عاشق را در شب می بیند و به تصور این که دزد هست او را دنبال می کند .
عاشق به باغی پناه می‌آورد.
ناگهان معشوق را آنجا می بیند که فانوسی در دست دارد و به دنبال انگشتر گمشده خود می گردد.
عاشق از فرط خوشحالی وصال غیر منتظره ،به خداوند می گوید خدایا این داروغه را رحمت کن....
جوان در باغ میل معشوق در دلش شدید می شود و می خواهد او را در آغوش گیرد اما معشوق مانع می شود.عاشق سوال می کند چرا؟؟!!اینجا کسی جز نسیم که می وزد نیست.
معشوق می گوید:
نسیم را می بینی اما خالق نسیم را نمی بینی؟؟!!
عاشق می گوید گرچه من گستاخی کردم اما در عشق خود صادقم.
معشوق جواب می دهد که تو عاشق نیستی ،تو مرا نمی خواهی بلکه هوسهای خود را می خواهی.از این رو در این چند سال جواب نامه هایت را نمی دادم.
هنوز مقام عاشق حقیقی را کسب نکرده ای.
مولانا در ابتدا به نسبی بودن خیر و شر در دنیای مادی می پردازد.
تعقیب داروغه در ظاهر شر؛ اما در واقع موجب وصال است.
و در ادامه حکایت عشق حقیقی سازنده را از هوس های طبیعی انسان جدا می کند.
مولانا به عشق رساننده سالک و سوزاننده تاریکی ها توجه دارد.
عشقی که روح را در اثر سختی فراق لطیف می کند و می تواند پل برای عبور و رسیدن به حقیقت باشد.
یا عشقی که در آن معشوق آیینه ای برای دیدن حضرت حق گردد.

ادامه دریافتهای دفتر چهارم 4 حکایت عاشقی که از داروغه به باغی گریخت و معشوق را آنجا یافت 2
چون در آمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فرو شد پا به گنجش ناگهان 52
به باغ وارد شد ،ناگهان به گنجی برخورد ؛به معشوق رسید.
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ،شب 53
خداوند داروغه را سبب وصال به معشوق و ورود به باغ کرده بود.
بر همه زهر و بر او تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
داروغه برای همه مانند زهر بود اما برای او تریاک و پادزهر شد.
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد،این را هم بدان
جهان مادی مورد نظر مولاناست.
بد و شر مطلق در جهان نیست.نسبی است.
زهر مار،آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
زهر مار موجب زندگانی برای مار و موجب مرگ برای ماست.
خلق آبی را، بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ69
آبزیان دریا را چون باغ مفرح می دانند.
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر ،سلطان بود
در اینجا مولانا این نسبی بودن را به برداشت ها و قضاوت های ما از افراد می کشاند و نتیجه زیبایی می گیرد.
زید در نظر فردی مانند شیطان است اما در نظر فرد دیگر سلطانی با کمال.
آن بگوید :زید صدیق سنی است
وین بگوید :زید گبر کشتنی ست 72
یکی می گوید زید امینی بزرگوار است.
و دیگری می گویدکافر واجب القتل است.
گر تو خواهی کو تو را باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر 74
اگر می خواهی بندگان و آفریدگار در نظر تو شیرین و محبوب باشند آنها را از دیده پروردگار که عاشق آنهاست نگاه کن
در این دیدگاه هیچ ناراحتی ای در انسان از انسانها وجود نخواهد داشت.
چشم خود بر بند زآن خوش چشم،تو
عاریت کن چشم از عشاق او76
به انسانها از چشم دوستداران آنها که خداوند در راس آن است نگاه کن.
بلک از او کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او به روی او نگر77
فنای کلی آن است که از نگاه خود هم فانی شوی.
یعنی در مرحله فقر هیچ شوی و نگاهی هم برایت نمانده باشد.
پس از آن در فنا با نگاه خداوند به او نگاه کنی ؛آنجاست که خداوند دیده می شود.
چشم او من باشم و ، دست و دلش
تا رهد از مدبری ها مقبلش 79
اشاره به حدیث معتبر در نزد شیعه و سنی:
بنده من با نمازهای نافله به من نزدیک می شود به طوری که من چشم او می شوم که با آن می بیند و ....

ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 5 حکایت عاشقی که از داروغه به باغی گریخت 3
پس از گستاخی عاشق و میل به در آغوش کشیدن معشوق :
تو مرا چون بره دیدی بی شبان
تو گمان بردی ندارم پاسبان228
عاشقان از درد زآن نالیده اند
که نظر ناجایگه مالیده اند229
آنها به معشوق و زیبایی وام گرفته از زیبایی مطلق خداوند نگاه نگرده اند.
آنها به هوسهای خود نگریسته اند.
شهوت دنیا مثال گلخن ست
که ازو حمام تقوی روشن است238
مولانا به دقت ضرورت وجود شهوات را بازگو می کند.
حمام گرم و مطبوع تقوا از گرمای آتش شهوت است.
لیک قسم متقی زین تون صفاست
زآنکه در گرمابه است و در نقاست239
سهم پرهیزگار ازین آتش گلخن ،حمام دلپذیر است.
اغنیا ماننده سرگین کشان
بهر آتش کردن گرمابه بان
ثروتمندانی و شهوت پرستان برای نگهبان گرمابه سرگین می آورند و آن را شعله ور می کنند .
هر که در حمام شد ،سیمای او
هست پیدا بر رخ زیبای او244
تونیان را نیز سیما آشکار
از لباس و از دخان و از غبار
آنکه داخل حمام می رود چهره ای بشاش و زیبا به خود می گیرد مانند پرهیزگار که همیشه چهره آرامی دارند.
و آنکه در خواسته ها و آتش آن می رود(خواسته های متعدد نفس ؛برتری جویی بر دیگران ،شهرت و .... میل جنسی هم یکی از آنهاست )مانند کارگران آتش خانه است که چهره ای ناآرام و برافروخته دارد.
کانال و وبلاگ آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

 

۱
۱۸۱۳
۱۸۱۴
۱۸۱۵
۱۸۱۶
۱۸۱۷
۵۰۴۳
sunny dark_mode