گنجور

 
حافظ

صبا ز منزلِ جانان گذر دریغ مدار

وز او به عاشقِ بی‌دل خبر دریغ مدار

به شُکرِ آن که شِکُفتی به کامِ بخت ای گل

نسیمِ وصل ز مرغِ سحر دریغ مدار

حریفِ عشقِ تو بودم چو ماهِ نو بودی

کنون که ماهِ تمامی نظر دریغ مدار

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است

ز اهلِ معرفت این مختصر دریغ مدار

کنون که چشمهٔ قند است لعلِ نوشین‌ات

سخن بگوی و ز طوطی، شِکَر دریغ مدار

مکارمِ تو به آفاق می‌بَرَد شاعر

از او وظیفه و زادِ سفر دریغ مدار

چو ذکرِ خیر طلب می‌کنی سخن این است

که در بهایِ سخن سیم و زر دریغ مدار

غبارِ غم بِرَوَد، حال خوش شود حافظ

تو آبِ دیده از این ره‌گذر دریغ مدار