تو را رسمست اول دلربایی
نخستین مهر و آخر بی وفایی
در اول مینمایی دانهٔ خال
در آخر دام گیسو می گشایی
چو کوته مینمودی زلف گفتم
یقین کوته شود شام جدایی
ندانستم کمند طالع من
ز بام وصل یابد نارسایی
برآن بودم که از آهن کنم دل
ندانستم که تو آهنربایی
من آن روز از خرد بیگانه گشتم
که با عشق توکردم آشنایی
نپندارم که باشد تا دم مرگ
گرفتار محبت را رهایی
مرا شاهی چنان لذت نبخشد
که اندر کوی مه رویان گدایی
سحر جانم برآمد بیتو از لب
گمان بردم تویی از در درآیی
چو دیدم جان محزون بود گفتم
برو دانم که بیجانان نپایی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره عشق و زیباییست که ابتدا دلربا به نظر میرسد و در نهایت به بیوفایی ختم میشود. شاعر در ابتدا به زیباییهای معشوق و تاثیر آن بر خود اشاره میکند و میگوید که با وجود محبت، به دام میافتد و از جدایی میترسد. او در تلاش است تا دلش را از این محبت رها کند اما متوجه میشود که این عشق او را به شدت درگیر کرده است. در نهایت، شاعر احساس میکند که بدون معشوق نمیتواند زنده بماند و زندگیاش تلخ و محزون است.
هوش مصنوعی: تو به عنوان اولین کسی که دل را میربایی، ابتدا با محبت و زیباییات میآیی، اما در نهایت به بیوفایی و دلسردی منجر میشوی.
هوش مصنوعی: در ابتدا تو را به عنوان یک نقطهٔ کوچک و نامشخص معرفی میکنند، اما در نهایت با زیبایی و جذابیت موهایت، تو را به دام میکشند.
هوش مصنوعی: وقتی که زلفت را کوتاه نشان میدهی، میگوییم که حتماً شام جدایی نزدیک است و این جدایی زودتر رخ خواهد داد.
هوش مصنوعی: نمیدانستم که تقدیر من به راحتی به وصل و ارتباط نمیرسد و به سبب بیموقعی در میانه راه باقی میماند.
هوش مصنوعی: من تصمیم داشتم که دلم را از آهن بسازم و محکم نگهدارم، اما نمیدانستم که تو قدرت جذب و تأثیرگذاری روی دل من را داری.
هوش مصنوعی: روزی که با عشق تو آشنا شدم، از خرد و فهم خود بیخبر شدم.
هوش مصنوعی: من فکر نمیکنم که تا لحظه مرگ کسی که در چنگال عشق گرفتار شده، بتواند از آن رهایی یابد.
هوش مصنوعی: هیچ لذتی برای من از مقام و شاهی بیشتر نیست که در کوچههای زیبا و پر از زیبایی رویهای معشوق، از محبت و عشق آنها به عنوان یک گدا بهرهمند شوم.
هوش مصنوعی: در صبح، جانم بدون تو از فکر بیرون آمد و گمان کردم تو هستی و از در وارد خواهی شد.
هوش مصنوعی: وقتی که دیدم جانم ناراحت و غمگین است، به خودم گفتم که برو، چون میدانم که بیجانان نمیتوانند سرپا بایستند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بدو زیباست ملک و پادشایی
که هرگز ناید از ملکش جدایی
سر راهت نشینم تا بیایی
در شادی به روی ما گشایی
شود روزی بروز مو نشینی
که تا وینی چه سخت بیوفائی
نصیر دین که چشم پادشائی
نبیند چون تو فرخ کدخدائی
جهان را کدخدائی جز تو نبود
چنان چون نیست جز یزدان خدائی
اگر گویم بهمت آسمانی
[...]
ز هر شمعی که جویی روشنایی
به وحدانیتش یابی گوایی
دلا در راه حق گیر آشنایی
اگر خواهی که یابی روشنایی
چو مست خنب وحدت گشتی ای دل
میندیش آن زمان تا خود کجایی
در افتادی به دریای حقیقت
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.