گنجور

 
قاآنی

فلک‌ ژاژ است هنجارش جهان زشت است آیینش

هم‌ آن مهر خسان کیشش‌ هم این‌ کین‌ کسان دینش

بلی‌ گردون به جز داناگدازی نیست هنجارش

بلی گیتی به جز نادان‌نوازی نیست آیینش

خسی‌ کش‌ مکر ابلیسی فلک را قصد مقدارش

کسی‌ کش فکر ادریسی‌ جهان را عزم تهجینش

اگر مهموم نادانی مر آن را فکر تفریحش

اگر مسرور دانایی خود این را رای تحزینش

اگر در دفتر تقسیم عسری قسم نادان را

به تصحیفی و تضعیفی نماید عسر عشرینش

و گر در مقسم تقدیر الفی بهره دانا را

کشد فی‌الحال از تلبیس بر سر خط ترقینش

گر از رنج فریسیموس ناساید دمی دانا

چنان فردش فروماندکه پندارند عنینش

وگر از خارش است ابلهی بر خویشتن پیچد

ز خط استوا نیمور سازد بهر تسکینش

ولیکن باز پژمانست ازو نادان‌ که ناساید

جعل‌گر خرمنی‌سوری‌فرستی‌جای سرگینش

نه بینی لولی‌ کرمان‌ که دلش از سبعهٔ الوان

گزایان است و در جان بویهٔ‌ کشکین سیرینش

رخش‌ شد چون دل ‌فرعو‌ن ‌و موسی وار از موسی

به هر مه عشری افزاید به میقات ثلاثینش‌

به‌نسبت‌چون زبان‌قوم‌موس‌کند شد موسی‌

ز بس بسترد از رخسار موی همچو زوبینش

توان ‌افسار استر ساخت‌ نک‌ از موی ‌رخسارش

توان پابند کودن بافت نک از پشم پایینش

اگر پاید ندارد هیچ دانا قصد تکریمش

و گر میرد نیارد هیچ عاقل رای تکفینش

ز بس‌گندیده و ناپاک و زشت و تیره و مغتم

تو پنداری دهان خصم دستورست تسعینش

بود با خصم‌ دستورش چو زین ‌رو نسبتی‌حاصل

به‌هرکاو مادح‌صدر جهان فرضست تهجینش

مفر ملک و فر ملک ابوالقاسم‌ که از رفعت

بود اقبال او ویسی‌که‌ گیهانست رامینش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکیم نزاری

بیار ای بادِ جان پرور نسیمی از عرقچینش

خجل کن نافۀ چین را ز بویِ زلفِ پر چینش

شبی در شو به خرگاهش برافکن برقع از ماهش

تفرّج کن گلِ ستانی ز سنبل گِردِ هر چینش

ببین پیراهنِ نسرین تَرازِ طرّۀ مشکین

[...]

خیالی بخارایی

اگر در بند سودا نیست با من زلف مشکینش

شکست نقد قلب من چرا شد رسم و آیینش

منش دیگر نمی‌گویم مکن چندین جفا آخر

چو بهبودی نمی‌بینم ز دل کاو گفت چندینش

منجّم تا رخ یار و سرشکم دید، در خاطر

[...]

عرفی

گلی زین باغ گر چینی بیاور دستی از بینش

که نقش لوح محفوظ است بر اوراق اغصانش

صائب تبریزی

اگر چه بی نیاز ست از دو عالم ناز تمکینش

چه بیتابانه می چسبد به دل لبهای شیرینش

ازان در چشم او عاشق بود از خاک ره کمتر

که قمری می کند نقش قدم را سرو سیمینش

مرا چون مهرتابان داغ دارد آسمان چشمی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
فیاض لاهیجی

به این شوخی که دارد پی بهار جلوه رنگینش

متانت کو که بی‌تابانه گردد گرد تمکینش

به داغ بیکسی هرگز نمی‌سوزد کسی را دل

به بیماری که یاد دوست باشد شمع بالینش

به جرم لاغری فتراکش از من سر نمی‌پیچد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه