گنجور

 
قاآنی

همانا فصل تابستان سرآمد عهد تسعینش

که مایل شد به‌ کفهٔ شب ترازو باز شاهینش

چو پرّ باز بود اسپید روز از روشنی آوخ

که ابر تیره تاری‌تر نمود از چشم شاهینش

فلک از ابر ایدون آبنوسی گشته خورشیدش

چمن از باد ایدر سندروسی گشته نسرینش

قمر بدگوهری رخثباکه‌گردون بود عمانثن

سمن بدعنبری بویا که هامون بود نسرینش

به‌کام‌اندر کشید این را زمین از بیم بدگویش

به ابر اندر نهفت آن را فلک از چشم بدبیش

مرآن‌کانون‌که‌مهرافروخت‌درمرداد و شهریور

عیان در آسمان دود از چه در آبان و تشرینش

مر آن درّاعهٔ سندس ‌که بیضا دوخت در جوزا

به‌اکسون‌وشساب‌ایدر جهان‌را عزم تردینش

مر آن بارانی قاقم‌ که خود آراست در سرطان

به قندزگون غمام اینک فلک را رای تبطینش

مر آن آتش که شید افروخت اندر بیشهٔ ضیغم

ز آب ابر اینک آسمان را قصد تسکینش

زره سازد ز آب برکه باد و می‌نپاید بس

که در هر خرگهی روشن بود نیران تفتینش

توگویی تخم بید انجییر خوردست ابر آبانی

که از رشح پیاپی ظاهرست آثار تلیینش

نک از باد خزان برک رزان لرزان تو پنداری

فلک ‌در حضرت‌صدر جهان‌کردست‌ تو خینش

مکان جود و کان جود ابوالقاسم ‌که در سینه

نهان چون کین اهل‌کفر مهر آل‌یاسینش

مخمّر زآب و خاک و باد و نارستش بدن اما

حیا آبش وفا نارش رضا بادش عطا طینش

گر از گردون سخن‌رانی بود شوکت ‌دوچندانش

ور از عمان سمرخوانی بود همت دوچندینش

بیان او که با آیات فرقانست توشیحش

کلام او که با اصوات داودست تضمینش

مکن بوجهل سان ای حاسد بدگوی انکارش

مکن جالوت‌وار ای دشمن بدگوی تلحینش

به‌کاخ اندر کهین شبری فضای هند و بلغارش

به‌گنج اندرکمین‌فلسی خراج چین و ماچینش

فنا رنجی بود محتوم و لطف اوست تدبیرش

قضا گنجی‌ بود مکتوم و حزم اوست زرفینش

به سر دست ‌آورد هرگه ‌نظر بر روی محتاجش

بپا چشم افکند هر گه‌ گذر در کوی مسکینش

بلی پژمان اگر بخشد خراج چین و سقلابش

بلی غمگین اگر بدهد منال روم و سقسینش

به درّ و گوهر آمودست نثر نثره مانندش

به ‌مشک و عنبر آکندست شعر شعری آیینش

چو سحبان ‌العرب ‌شنود دمان ‌سوزد تصانیفش

چو حسان‌العجم بیند روان شوید دواوینش

محیطی‌هست‌جود اوکه‌ممکن‌نیست‌تقدیرش

جهانی هست جاه او که یارا نیست تخمینش

به ‌وهمش ‌گر بپیمایی ‌خجل ‌گردی ‌ز تشخیصش

به فهمش‌ گر بینگاری‌ کسل مانی ز تعیینش

ندانی نیل و طوفان را بود خود پایه زان برتر

که پیمایی به باع یام و صاع ابن‌یامینش‌

ازو چون ‌منحرف‌ شد خصم‌ لازم‌ طعن و تو بیخش

چنال‌چون‌منصرف‌شد اسم‌واجب‌جرّ و تنوینش

زهی فرخنده آن دیوان که نام اوست عنوانش

خهی پاینده آن ایوان‌ که نقش اوست آذینش

وثاق او دبستانی‌که هفت اجرام اطفالش

رواق او گلستانی که نه افلاک پرچینش

نه انبازست در هوش و کیاست پور قحطانش

نه همرازست در فر و فراست ابن‌یقطینش

بلی آن روضهٔ مینو مشاکل نیست رضوانش

بلی این دوحهٔ طوبی مشابه نیست یقطینش

به عالم ‌گر درون از عالم افزون نی عجب ایرا

که‌ نون ‌یک ح‌رف ‌در صورت ولی ‌معنیست خمسینش

به‌نزدش‌چرخ‌صفری‌لیک‌از ‌چرخش فزاید فر

ز یک صفر آری آری پایه ‌گردد سبع سبعینش

خهی قدر تو کیالی ‌که ‌گردونست مکیالش

زهی فرّ تو میزانی‌ که ‌گیهانست شاهینش

جهان مقصورهٔ ویران ز سعی تست تعمیرش

زمان معشوقهٔ عریان ز فرّ تست تزیینش

جلال تست آن خرگه‌ که اجرامست اوتادش

شکوه تست آن صفه ‌که افلاکست خرزینش

فلک نهمار دون‌پرور سزانی با تو تشبیهش

جهان بسیار کین‌گستر روانی با تو تزکینش

عنودی ‌کز تو رخ تابد به دوزخ قوت زقّومش

حسودی ‌کز تو سر پیچد به‌ نیران‌ سجن ‌سجینش

ز فرت فر آن دارا که فرمان بر ممالیکش

ز بختت‌ بخت‌ آن ‌خسرو که ‌سلطان‌ بر سلاطینش

غیاث‌الملک و المله فلک‌فر حشمت‌الدوله

که بر نُه چرخ و هفت اختر بود نافذ فرامینش

جهان آشفته‌دل روز نبرد از برق صمصامش

سپهر آسیمه‌سر گاه جدال از بانگ سرغینش

عطای اوست آن مطبخ که مهر آمد عقاقیرش

سخای‌ اوست ‌آن ‌مصنع ‌که ‌چرخ ‌آمد طواحینش

چو بر ختلی گذارد کام باج آرند از رومش

چو از هندی زداید زنگ ساو آرند از چینش

به‌زنگ‌ اندر زلازل‌ چون‌ که‌ بر عارض بود زنگش

به چین‌ اندر هزاهز چون‌ که بر ابروفتد چینش

به‌ گاه کینه حدادی ‌که البرزست فطیسش

به وقت وقعه قصابی ‌که مریخت سکینش

به نطع رزم هر بیدق‌ که از مکمن برون راند

برد در ملکت بدخواه و بخشد فرّ فرزینش

چو ‌در کین ‌طلعت ‌افروزد دنیایش گوی خرّادش

چو بر زین قامت افرازد ستایش جوی بر زینش

به صولت پیل ‌کوشنده به دولت نیل جوشنده

نه بل صولت دو چندانش ‌نه ‌بل ‌دولت دو چندینش

گرفتم ‌خصم رویین‌تن سرودم حصن رویین‌دز

زبون دیوانه‌یی آنش نگون ویرانه‌یی اینش

یکی‌شیرست ‌آتش‌خوی‌و آهن‌دل که در هیجا

نماید خشک چوبی در نظر بهرام چوبینش

چو گاه کینه لشکر بر سما شور هیاهویش

چو وقت وقعه موکب بر سها بانگ هیاهینش

کم از برفینه پیلی صدهزاران ریو و رهامش

کم از گرینه شیری صد هزاران ‌گیو و گرگینش

پدرش آن گرد عمان‌بخش گردون‌رخش دولتشه

که با این فر و مکنت آسمان می‌کرد نمکیش

برفت و ماند ازو نامی‌ که ماند تا جهان ماند

زهی احسان‌که تا روز جزا باقیست تحسینش

برفت و ماند ازو پوری ‌که پیر عقل را قائد

تبارک آن پدر کز فر و دانش پور چونینش

نیاش آن خسرو صاحبقران ‌کز فرهٔ ایزد

روان چونان‌ که جان و جسم فرمانبر خواقینش

به کاخ اندر چو رویین صدهزاران گرد نویانش

به‌ جیش اندر چو زوبین‌ صدهزاران نیو نوئینش

ز شوق جان‌فشانی در صف هیجا دهد بوسه

به خنجر حنحر سنجر به زوبین نای زوبیش

زند با راستان از بهر طاعت رای چیپالش‌

نهد بر آستان از بهر خدمت روی رویینش

چوزی ایوان نماید رای و سازد جای بر صدرش

جو بر یکران نماید روی و آرد پای بر زینش

چو بر عرش برین بینی یکی فرخنده جبریلش

چو بر باد بزین یابی یکی سوزنده بر زینش

ملک با خوی این دارا چرا نازد به اخلاقش

فلک با خام این خسرو چرا بالد به تنینش

ملک‌ کی با ملک همسر فلک‌ کی با کیا همبر

ز فضل آن فایده یابش ز بذل این زایده چینش

فلک گر بالد از هوری ملک نازد به دستوری

که صد خورر باستین دارد نهال رای جهان‌بنیش

سمی مصطفی آن صاحب صاحب لقب ‌کامد

امل آسوده از مهرش اجل فرسوده از کینش

ز حزم اوست دین ایزدی جاری تکالیفش

ز رای اوست شرع احمدی نافذ قوانینش

بیانش‌کز رشاقت پایه بر جوزا و عیوقش

کلامش‌کز براعت طعنه بر بیضا و پروینش

تو گویی کلک مانی بوده نقاش عباراتش

تو گویی نطق عیسی بوده قوّال مضمامینش

اگر دشمن شود فربه ز کلک اوست تهزیلش

وگر ملکت شد لاغر ز عزم اوست تسمینش

فصاحت‌چیست مجنونی ‌که لفظ اوست لیلاین

بلاغت کیست فرهادی‌که‌کلک اوست شیرینش

در اشعار بلاغت بس بود اشعار شیوایش

در اثبات رشاقت بس بود ابیات رنگینش

مقام مصطفی خواهی بخوان اخبار معراجش

نبرد مرتضی جویی ببین آثار صفینش

وزیرا صاحبا صدرا درین ابیات جان‌پرور

دو نقصانست پنهانی‌که ناچارم ز تبیینش

یکی در چند جا تکرار جایز در قوافیش

نه تکراری ‌که دیوان را رسد نقصان ز تدوینش

یکی در چند شعر ایطا نه ایطایی چنان روشن

که باشد بیمی از غمّاز و باکی از سخن چینش

نپنداری ندانستم بدانستم نتانستم

شکر تب‌خیز و دانا ناگزیر از طعم شیرینش

وگر برخی قوافیش خشن نشگف‌کز فاقه

پلاسین ‌پو شد آنکو نیست سنجان و پرندینش

قوافی نیست‌کژدم تا دو خشت تر نهم برهم

پس از روزی دو بتوانم بدین تدبیر تکوینش

قوافی را لغت باید لغت را من نیم واضع

که ‌رانم طبع ‌را کاین ‌لفظ ‌شایسته‌ است بگزیش

زهی حسان سحر آرای سِحرانگیز قاآنی

که حسان‌العجم احسنت‌گو از خاک شروینش

تبارک از عباراتش تعالی ز استعاراتش

زهی شایسته تبیانش خهی بایسته تقنینش

حکایت گه ز جانانش شکایت گه ز دورانش

نگارش گه ز نیسانش‌ گزارش‌ گه ز تشرینش

ز جانان مدح و تعریفش ز آبان وصف و توصیفش

به‌ گیهان ‌سبّ و تقریعش به ‌گردون ذم و تلعینش

گهی بر لب ز بوالقاسم ثنا و بر رخ آزرمش

گهی بردم ز حشت شه دعا و در دل آمینش

گهی از یاد دولتشه ز محنت لکنه در دالش

گهی‌از ذکر حشمت‌شه ز عسرت لثغه در شینش

گه از صاحب ‌ثنا گفتن ولی با شرم بسیارش

گه از هریک دعا گفتن ولی با قصد تأمینش

گهی در شعر گفتن آن همه اصرار و تعجیلش

گهی‌ در شعر خواندن این‌ همه‌ انکار و تهدینش

گهی عذر قوافی خواستن وانطور تبیانش

گهی برد امانی بافتن وان طرز تضمینش

کنون از بارور نخل ضمیرم یک ثمر باقی

همایون‌باد نخلی ‌کاین رطب باشد پساچینش

دو مه زین پیش‌ کم یا بیش بودن چاکر میری

که‌ کوه بیستون را رخنه بر تن از تبرزینش

مرا با خواجه‌ تاشی دیو دیدن داد آمیزش

که صحن‌چهره قیرآگین‌بدی‌از رای تارینش

ز می آموده اندر آستان هر شب صراحیش

به بنج آلوده اندر آستین هردم معاجینش

گهی از بی‌نبیذی‌ کیک وحشت در سراویلش

گهی از بی‌حشیشی‌سنگ‌محنت در تساخینش

چو جوکی موی‌سر انبوه‌و ناخنهای‌دست و پا

دراز و زفت و ناهنجار چون بیل دهاقینش

اگر لاحول پاس من نبودی حافظ و حارس

ز شب تا چاشتگه نهمار گادندی شیاطینش

به‌من چون‌دیو در ریمن ولی‌من‌از ش‌ش ایمن

بلی چون مهر نورانی‌کرا یارای تبطینش

نهانی خواجه با او رام چونان نفس با شهوت

ولی‌وحشت‌ز من چون معده از حب‌السلاطینش

ضرورت را بریدم زوکه تا در عرصهٔ محشر

بپیوندم ابا پیغمبر و آل میامینش

خلاف امر یزدان بود و شرع پاک پیغمبر

رضای‌ خواجه‌ای‌ چو نان که‌ چونین زسم و آیینش

گرفتم خواجه‌ کوثر بود کوثر ناگوار آید

چو آمیزش به‌ غسّاقش چو آلایش به‌ غسلینش

ازین پس مادح پیغمبر و دارای دورانم

که ستوار ست پغمبر ز دارا ملت و دینش

الا تا آب نبود کار جز ترطیب و تبریدش

الا تا نار نبود فعل جز تجفیف و تسخینش

ملک پیوسته با چرخ برین انباز اورنگش

کیان همواره با مهر فلک همراز گرزینش