گنجور

 
فضولی

دل الفت تمام بآن خاک در گرفت

خوش صحبتی میان دو افتاد در گرفت

خونابه نیست بر مژه ام آتش دل است

کز چاک سینه سر زد و در چشم تر گرفت

چون من بسیست باده کش بزم عشق لیک

بودم تنک شراب مرا بیشتر گرفت

چون شمع باز در سرم افتاد گرمی

دل کرده بود ترک تعلق ز سر گرفت

شوق حریم روضه کوی تو داشت گل

بگشاد دست و دامن باد سحر گرفت

فرهاد در زمانه من گشت کوهکن

بگذاشت عاشقی پی کار دگر گرفت

چون خس فتاده بود فضولی بخاک ره

او را نسیم لطف تو از خاک بر گرفت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
وطواط

شاها ، زمانه از گهر تو خطر گرفت

آری خطر بکان گهر از گهر گرفت

در علم خاطر تو نهاد علی نهاد

در عدل سیرت تو طریق عمر گرفت

کف الخضیب قبهٔ خضرا ز آفتاب

[...]

جهان ملک خاتون

فریاد کان نگار دل از مهر برگرفت

جور و جفا به حال دل ما ز سر گرفت

ترک وفا و مهر و محبت بکرد و باز

یارم برفت بر من و یاری دگر گرفت

چون صبر و طاقتم ز ستمکاریش نماند

[...]

حافظ

ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت

کارِ چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمعِ سرگرفته دگر چهره برفروخت

وین پیرِ سالخورده جوانی ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت

[...]

امیرعلیشیر نوایی

از تاب می دگر به سرم شعله در گرفت

می باز سوز آتش ما را ز سر گرفت

اندر سفال میکده بود این مگر که دوش

در کنج دیر مغبچه ام جام زر گرفت

یک جام تا به حشر بسم بود طرفه بین

[...]

اسیری لاهیجی

تا یار پرده از رخ چون ماه برگرفت

آتش بجان جمله ذرات درگرفت

بگشا نظر که نور تجلی حسن یار

تابنده گشت و کون ومکان سربسر گرفت

رخسار او بناز و کرشمه هزار بار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه