گنجور

 
فضولی

دل الفت تمام بآن خاک در گرفت

خوش صحبتی میان دو افتاد در گرفت

خونابه نیست بر مژه ام آتش دل است

کز چاک سینه سر زد و در چشم تر گرفت

چون من بسیست باده کش بزم عشق لیک

بودم تنک شراب مرا بیشتر گرفت

چون شمع باز در سرم افتاد گرمی

دل کرده بود ترک تعلق ز سر گرفت

شوق حریم روضه کوی تو داشت گل

بگشاد دست و دامن باد سحر گرفت

فرهاد در زمانه من گشت کوهکن

بگذاشت عاشقی پی کار دگر گرفت

چون خس فتاده بود فضولی بخاک ره

او را نسیم لطف تو از خاک بر گرفت