گنجور

 
فضولی

زبان خوشست که توحید حق کند به بیان

اگر چنان نبود در دهان مباد زبان

زهی مکون کامل که هست در کونین

رقم کشیده او نقش کاینا ما کان

کمال صنع قدیمش خجسته دهقانی‌ست

که در حدیقه تن کرده جاری آب روان

فضای قدرت بی‌علتش چو دریایی‌ست

که چشم عقل در او زورقی‌ست سرگردان

هزار تحفه صلوات بر روان کسی

که برگزیده آن حضرتست از انسان

نبی امی مکی محمد قرشی

ملاذ نوع بشر مقتدای خلق جهان

بس است در صفت ذات او همین تعریف

که هست به نعم او حضرت شه مردان

ولی والی والا علی عادل دل

نظام دور فلک ناظم زمین و زمان

شه سریر سلونی امام انس و ملک

که وصف او چو صفات خداست بی‌برهان

کنون روایتی از معجزات او بشنو

که تازه می‌شود از استماع او دل و جان

روایتست که چون آن امام کافی رای

شد از مدینه برون کوفه را گرفت مکان

ز هر دیار نهادند روی جانب او

بدرد خویش ازو یافتند همه درمان

میان مردم بصره دران زمان بودند

محب و معتقد شاه اولیا دل و جان

دو نورسید کامل دو نطفه طاهر

دو مخلص متشرع دو طالب ایمان

به اصل هردو برادر دو گوهر از یک بحر

به فصل هردو برآورده گل ز یک بستان

به عزم دولت پابوس آن سر آمد دهر

شدند جانب کوفه ز شهر بصره روان

قضا رسید در اثنای ره ز ربح سفر

تن برادر مه را نماند تاب و توان

بدان رسید که جان از تن فسرده او

برون رود چو خدنگی که بگذرد کمان

گشود لب به برادر وصیتی فرمود

که ای مراد دل و کام دیده نگران

دو غنچه بودیم از گلبن وفا زده سر

امید بود که خواهیم شد گل خندان

تو بهر تحفه درگاه شاه باقی باش

که ناشکوفه بهار مرا رسیده خزان

دو لعل بودیم در رنگ خود به مرتبه

سوی خزانه شاهی نهاده روی از کان

ز سنگ حادثه بر من چنین شکست رسید

تو بهر هدیه آن گنج مستدام بمان

ولی وصیتم اینست بر تو ای همزاد

که چون رسی تو به درگاه خواجه سلمان

مرا ز گوشه خاطر بسی فرو مگذار

نیاز من بگذار و سلام من برسان

مشو ز لوح دل خویش نقش نام مرا

حکایت من گم‌گشته پیش او برخوان

بگو که ای شه فرخنده‌رای فرخ‌رخ

به خاک آروزی درگه تو برد فلان

به یاد خاک درت داد زندگی بر باد

چنانکه بود به یاد تو زنده مرده بان

بمرد و آرزوی دیدن تو در جانش

برفت و جان و دلش سوی وصل تو نگران

هنوز درد دل خود نکرده بود تمام

که کرد مرغ روانش ز دام تن طیران

همای اوج وفا بود کرد پروازی

ز دشت محنت غم سوی روضه رضوان

چو شد برادر مهتر اسیر دام اجل

دل برادر کهتر بسوخت در هجران

بسی ز گردش ایام بر فشاند سرشک

بسی ز بی کسی هجر بر کشیده فغان

ز هول غربت و رنج ره و مهابت مرگ

جوان سوخته مانده بود بس خیران

که شرط دفن برادر چه سان بجای آرد

چگونه گنج جهان را کند به خاک نهان

که ناگه از طرفی طرفه راکبی چون خضر

رسید تیزتر از آب چشمه حیوان

خجسته ناقه‌سواری که پای ناقه او

به قطع بادیه فیض داشت طی مکان

هزار صالح و ویس قرن نهاده جبین

ز پای ناقه او هرکجا که مانده نشان

نقاب بسته برخ لیک از مهابت او

در آسمان شده خورشید ذره‌سان لرزان

زبان گشوده به او از خوبی لفظ فصیح

چه گفت گفت ای رنج دیده دوران

مرو مرو ز خود از غایت غم و اندوه

بیا بیا ز من این لوح پاک را بستان

دمی بدار به پیش دماغ مرده خود

که از روایح آن مرده تو یابد جان

جوان به موجب فرموده لوح را بستد

بداشت پیش دماغ جوان مرده روان

جوان مرده ازان لوح یافت فیض حیات

ز جای جست بنوعی که کس ز خواب گران

چو در برادر مهتر برادر کهتر

حیات دید بشد غرق بحر ذوق جنان

که رفت از سر او هوش و بی‌خبر افتاد

به روی خاک به سان سرشک خود غلتان

غریب واقعه دست داده در یکدم

که مرد زنده و از مرگ یافت مرده امان

چو هردو چشم گشودند بعد از آن احوال

ز لوح و ناقه و ناقه نشین نبود نشان

جوان حقیقت احوال با برادر گفت

ز مردن از اثر لوح و شخص فیض رسان

دمی به حیرت آن واقعه فرو رفتند

که این نتیجه خوابست یا خیال گمان

زدند بار تحیرکنان قدم در ره

به شهر کوفه رسیدند خرم و خندان

قدم به مسجد کوفه نهاده با صد ذوق

به روی شاه گشودند چشم اشک‌فشان

خوشا کسی که پی آرزوی بی‌غایت

خوشا کسی که بس از اشتیاق بی‌پایان

به روی دوست گشاید به کام دل دیده

کند مطالعه صفحه رخ جانان

امام انس و ملایک علی بو طالب

پس از نمودن رسم نوازش و احسان

خبر ز کیفیت سرگذشت ره پرسید

غرض که راه نهان را کند به خلق عیان

رموز مردن و آن لوح و شخص ناقه‌نشین

حدیث یافتن درد و دیدن درمان

چو از برادر کهتر همه به عرض رسید

امیر جمله مردان علی عالی‌شان

میان خلق بدان نوجوان چنین فرمود

که ای نموده خدا مشکل ترا آسان

گرت فتد به همان چشم بار دگر

شناختی بتوانی ز غایت عرفان

جواب داد که بالله تصور آن لوح

مراست نقش پذیرفته بر صحیفه جان

بگو چسان نشناسم خجسته لوحی را

که داده است مرا از غم زمانه امان

روان ز جیب همان لوح را برون آورد

امین تخت نجف سرو سایه سبحان

جوان چو دید همان طرفه لوح را بشناخت

به خاک پای شه افتاد اضطراب‌کنان

که یا امام زمان اعتقاد ماست درست

تویی که هست صفات تو برتر از امکان

به جز تو کیست که هم حاضرست و هم غایب

به جز تو کیست که هم سرورست هم سلطان

تویی که روح رسول الهی سر خدا

تویی که اصل حدیثی و معنی قرآن

معاون دم جان‌بخش عیسی مریم

مقوی ید بیضای موسی عمران

خداست مظهر علم تو و تو مظهر او

ترا چگونه جدا از خدا کند نادان

روایت است که بسیار کس به آن معجز

ز جام صدق کشیدند شربت ایمان

علی‌ست آن که جهان را همه مسلمان ساخت

به ضرب تیغ و به تأثیر حجت برهان

علی‌ست آن که دل دیده محبانش

منزه است ز خبث و شرارت شیطان

دلا ز سر بگذر در ره وفای علی

که مردنست درین ره حیات جاویدان

هزار شکر که از جان و دل فضولی زار

همیشه هست علی را کمین مناقب خوان

نهاده روی به درگاه آل پیغمبر

گرفته خوی به نفرین آل بومروان

امید هست که تا هست گردش گردون

امید هست که تا هست گنبد گردان

همیشه از کرم مرتضی شود ممدود

ظلال سلطنت و جاه پادشاه زمان

 
sunny dark_mode