گنجور

 
ازرقی هروی

بهار تازه ز سر تازه کرد لاله ستان

برنگ لاله می از یار لاله روی ستان

جهان جوان شد و ما همچنو جوانانیم

می جوان بجوان ده درین بهار جوان

بشادکامی امروز داد خویش بده

کجا کسی که ز فردا پذیرد از تو ضمان ؟

نه کار کژ جهان را تو راست خواهی کرد

چگونه راست کنی؟ چون کژست کار جهان

ز رفتن سرطان جز کژی نبیند کس

حکیم طالع عالم بدین نهد سرطان

مرا شراب گران ده ، که عاقبت مستیست

اگر شراب سبک نوشم ، ار شراب گران

مرا بوقت گل از باده صبر فرمایی

کرا توان بودایدر چنین؟ چنین نتوان

کدام روز بشادی گذاره خواهد کرد

کسی که ببهاری چنین بود پژمان ؟

ز شاخ پوده همی سر برون کند مینا

ز سنگ خاره همی سر برون کند مرجان

پر از سنان کبودست حوض نیلوفر

پر از برادۀ لعلست روی لاله ستان

همی بخندد نونو بسبزه بر لاله

همی بگرید خوش خوش بلاله بر باران

ز بسکه گور کنون برگ بید و لاله خورد

زمردین و عقیقین کند لب و دندان

گل از نسیم صبا کرد پر ز گل دامن

گل از سرشک هوا کرد پر گلاب دهان

بشکل غالیه دانیست لاله ، یاقوتین

نشان غالیه اندر میان غالیه دان

اگر زمرد و یاقوت تاج شاهان بود

کنون ز خاره در آویختست و خار ه ستان

زبسکه رنگ بکهسار برگ لاله چرد

چو برگ لاله کند رنگ شیر در پستان

ستاکهای گل اکنون درخت و قواقند

ز زندواف برو صد هزار گونه زبان

مکللست و منقش چمن بدر و عقین

معطرست و مطیب هوا بمشک و ببان

سپاه میغ زمان تا زمان بتازد تند

کند حکایت هر ساعتی ز صد توفان

گمان بری که مرا ور از جود بهره دهد

کف امیر اجل ، شهریار در افشان

همام دولت سلطان جمال دین خدای

که یاورند ورا هم خدای و هم سلطان

ابوالمظفر میرانشه ، آنکه درگه او

همی گواژه زند بر بلندی کیوان

فروغ بخت ز سیمای روی او پیدا

طلسم جاه بزیر نگین او پنهان

ز قسمت ازلی روزگار و دولت او

زیادتی بکمالند و ایمن از نقصان

ایا مقدم دهر ، ای بزرگ زادۀ دهر

و یا نتیجۀ عصر ، ای خلاصۀ انسان

رسوم تو همه فضلست و لفظ تو همه علم

دماغ تو همه عقلست و شخص تو همه جان

فلک نه ای تو و خورشید دهر ، بلکه تویی

فلک کفایت و خورشید جود و دهر توان

امان نه ای و جوانی نه ای و خدمت تست

بخرمی چو جوانی ، بعافیت چو امان

تو آن فریشته خویی ، که لفظ خرم تست

ز راستی و ز حجت چو دین و چون فرقان

هزار کار بکردار تیر راست شود

هر آنگهی که زشست تو خم گرفت کمان

ذکای طبع تو گویی که لوح محفوظست

که ذره ای نبود جایز اندرو نسیان

بهر خرد هنری کین جهان کند دعوی

ازو چو برهان خواهی ، تو با شیش برهان

زبس سعود ، که در طالع تو جمع شدند

هنوز چرخ چنان شکل نارد از دوران

ز نیک و بد ز قران ستارگان اثرست

سعادت تو مؤثرتر از هزار قران

نه کردگاری و بر تست رزق خرد و بزرگ

نه روزگاری و بر تست حکم سود و زیان

چو عزم تست قضا ، گر بود گمان چو یقین

چو امر تست قدر ، گر بود خبر چو عیان

صواب رای تو هرگز ندید روی خطا

یقین جود تو هرگز نیافت روی گمان

متابعند ترا ، چئن سپهر ، خرد و بزرگ

مسخرند ترا ، چون زمانه ، پیر و جوان

بپیش قدر تو بسیارها بود اندک

بفربخت تو دشوارها شود آسان

اگر بکوشد با خنجرت پلنگ دژم

وگر ببیند پیکان تو هزبر ژیان

پلنگ خون نشناسد برگ دراز خنجر

هزبر پی نشناسد بتن در از پیکان

نه از موافق تو ز استر شود نصرت

نه از مخالف تو دورتر شود خذلان

خرد پژوهی و افعال تو صفات خرد

روان پذیری و الفاظ تو بلطف روان

بلفظ و فضل تو نازد همی دوات و قلم

بپای و دست تو بالد همی رکاب و عنان

ز چیرگی چه سنان پیش دست تو چه قلم

ز پردلی چه قلم پیش روی تو چه عنان

هزار کار فرو بسته وز تو یک تدبیر

هزار عالم آشفته وز تو یک فرمان

ره مروت و دادی و نیستی ملت

در هدایت و عقلی و نیستی ایمان

نه بر زمین چو تو بنمود پیکری گردون

نه در گهر چو تو بنگاشت صورتی یزدان

ایا زمانۀ آزادگی زمانۀ تو

تویی پناه مر آزاده را ز صرف زمان

مرا روانی و تیزی ز طبع و لفظ بکاست

از آن سپس که بدم طبع تیز و لفظ روان

مثال طبع چو کان آمد و سخن گوهر

اگر طلب نکنندش بماند اندر کان

چو در رکاب تو این یک سفر بسر بردم

زمن گسسته شود دست سختی حدثان

بنام فرخ تو قصه ای تمام کنم

که تا بحشر معانی ازو دهند نشان

دلیل قوت طبع مرا درین معنی

بس آن کتاب که من گفته ام ، بخواه و بخوان

کسی که راه کژ اندر سخن چنان راند

چو راه راست بود جادویی کند ببیان

همیشه تا نه خزانیست در بهار چمن

مدام تا نه بهاریست در خزان بستان

خزان ناصح جاهت مباد جز که بهار

بهار حاسد بختت مباد جز که خزان