گنجور

 
فیض کاشانی

نفس برآید و مقصود بر نمی‌‏آید

فغان که بخت من از خواب بر نمی‏‌آید

کسی ز مهدی هادی نشان نمی‌‏بخشد

به سوی ما ز خیالش خبر نمی‌‏آید

به آب دیده شب و روز تربیت کردم

نهال گلبن شوقش به بر نمی‌‏آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز

زمان محنت هجرش به سر نمی‌‏آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش

که آب زندگیم در نظر نمی‌‏آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا

وزان میانه یکی کارگر نمی‏‌آید

چه سعی‌‏ها که نمودیم فیض در ره او

دریغ کار ز ما این قدر نمی‌‏آید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مجد همگر

مراد من ز وصال تو برنمی‌آید

بلای عشق تو بر من به سر نمی‌آید

شب جوانی من در امید تو بگذشت

هنوز صبح وصال تو برنمی‌آید

درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم

[...]

جهان ملک خاتون

به جز خیال توام در نظر نمی‌آید

دمیم بی‌رخ جانان به سر نمی‌آید

منم به خاک رهش معتکف به امّیدش

ولیک سرو روان در گذر نمی‌آید

پری‌صفت ز دو چشمم نهان شده عمریست

[...]

حافظ

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

فغان که بختِ من از خواب در نمی‌آید

صبا به چشمِ من انداخت خاکی از کویش

که آبِ زندگیم در نظر نمی‌آید

قدِ بلندِ تو را تا به بَر نمی‌گیرم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حافظ
بابافغانی

زبان به وصف جمال تو برنمی‌آید

که خوبی تو به تقریر در نمی‌آید

هزار صورت اگر می‌کشد مصوّر صُنع

یکی ز شکل تو مطبوع‌تر نمی‌آید

چه وصف جلوهٔ گل‌های ناشکفته کنم

[...]

کلیم

به راه عشق که هرگز به سر نمی‌آید

به غیر گم شدن از راهبر نمی‌آید

همیشه عقل در اصلاح نفس عاجز بود

که پندگوی به دیوانه بر نمی‌آید

به است پایی کز وی برآید آبله‌ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه