گنجور

 
فردوسی

عمر سعد وقاس را با سپاه

فرستاد تا جنگ جوید ز شاه

چو آگاه شد زان سخن یزدگرد

ز هر سو سپاه اندر آورد گرد

بفرمود تا پور هرمزد، راه

بپیماید و برکشد با سپاه

که رستم بُدش نام و بیدار بود

خردمند و گُرد و جهاندار بود

ستاره‌شمُر بود و بسیارهوش

به گفتارش موبد نهاده دو گوش

برَفت و گرانمایگان را ببرد

هر آنکس که بودند بیدار و گرد

برین گونه تا ماه بگذشت سی

همی رزم جستند در قادسی

بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی

سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی

بدانست رستم شمار سپهر

ستاره‌شمُر بود و با داد و مهر

همی‌گفت کاین رزم را روی نیست

رهِ آبِ شاهان بدین جوی نیست

بیاورد صلّاب و اختر گرفت

ز روز بلا دست بر سر گرفت

یکی نامه سوی برادر به درد

نوشت و سخن‌ها همه یاد کرد

نخست آفرین کرد بر کردگار

کزو دید نیک و بد روزگار

دگر گفت کز گردش آسمان

پژوهنده‌مَردم شود بدگمان

گنه‌کارتر در زمانه منم

ازیرا گرفتار آهرمنم

که این خانه از پادشاهی تهیست

نه هنگام پیروزی و فرهیست

ز چارم همی‌بنگرد آفتاب

کزین جنگ ما را بد آید شتاب

ز بهرام و زُهره‌ست ما را گزند

نشاید گذشتن ز چرخ بلند

همان تیر و کیوان برابر شدست

عطارد به برج دو پیکر شدست

چنین است و کاری بزرگست پیش

همی سیر گردد دل از جان خویش

همه بودنی‌ها ببینم همی

وزان خامشی برگزینم همی

بر ایرانیان زار و گریان شدم

ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ این سر و تاج و این داد و تخت

دریغ این بزرگی و این فرّ و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان

ستاره نگردد مگر بر زیان

برین سالیان چارصد بگذرد

کزین تخمه گیتی کسی نشمرد

ازیشان فرستاده آمد به من

سخن رفت هرگونه بر انجمن

که از قادسی تا لب رودبار

زمین را ببخشیم با شهریار

وزان سو یکی برگشاییم راه

به شهری کجا هست بازارگاه

بدان تا خریم و فروشیم چیز

ازین پس فزونی نجوییم نیز

پذیریم ما ساو و باژ گران

نجوییم دیهیمِ کُنداوران

شهنشاه را نیز فرمان بریم

گر از ما بخواهد گروگان بریم

چنین است گفتار و کردار نیست

جز از گردش کژِّ پرگار نیست

برین نیز جنگی بوَد هر زمان

که کشته شود صد هژبر دمان

بزرگان که با من به جنگ اندرند

به گفتار ایشان همی‌ننگرند

چو میروی طَبری و چون ارمنی

به جنگ‌اند با کیش آهرمنی

چو گُلبوی سوری و این مهتران

که کوپال دارند و گرز گران

همی سرفرازند که ایشان کیَند

به ایران و مازنداران بر چیَند

اگر مرز و راهست اگر نیک و بد

به گرز و به شمشیر باید ستد

بکوشیم و مردی به کار آوریم

بریشان جهان تنگ و تار آوریم

نداند کسی راز گردان‌سپهر

دگرگونه‌تر گشت بر ما به مهر

چو نامه بخوانی خرد را مران

بپرداز و برساز با مهتران

همه گِرد کن خواسته هرچ هست

پرستنده و جامهٔ برنشست

همی تاز تا آذرآبادگان

به جای بزرگان و آزادگان

همیدون گله هرچ داری ز اسپ

ببر سوی گنجور آذرگشسپ

ز زابلستان گر ز ایران سپاه

هرآنکس که آیند زنهارخواه

بدار و بپوش و بیارای مهر

نگه کن بدین گردگردان سپهر

ازو شادمانی و زو در نهیب

زمانی فرازست و روزی نشیب

سخن هرچ گفتم به مادر بگوی

نبیند همانا مرا نیز روی

درودش ده از ما و بسیار پند

بدان تا نباشد به گیتی نژند

گر از من بَدآگاهی آرَد کسی

مباش اندرین کار غمگین بسی

چنان دان که اندر سرای سپنج

کسی کو نهد گنج با دست رنج

چو گاه آیدش زین جهان بگذرد

از آن رنج او دیگری برخورد

همیشه به یزدان‌پرستان گرای

بپرداز دل زین سپنجی‌سرای

که آمد به تنگ اندرون روزگار

نبیند مرا زین سپس شهریار

تو با هر که از دودهٔ ما بوَد

اگر پیر اگر مرد برنا بوَد

همه پیش یزدان نیایش کنید

شب تیره او را ستایش کنید

بکوشید و بخشنده باشید نیز

ز خوردن به فردا ممانید چیز

که من با سپاهی به سختی درم

به رنج و غم و شوربختی درم

رهایی نیابم سرانجام ازین

خوشا باد نوشین ایران‌زمین

چو گیتی شود تنگ بر شهریار

تو گنج و تن و جان گرامی مدار

کزین تخمهٔ نامدار ارجمند

نماندست جز شهریار بلند

ز کوشش مکن هیچ سستی به کار

به گیتی جزو نیستمان یادگار

ز ساسانیان یادگار اوست بس

کزین پس نبینند زین تخمه کس

دریغ این سر و تاج و این مهر و داد

که خواهدشد این تخت شاهی به باد

تو پدرود باش و بی‌آزار باش

ز بهر تن شه به تیمار باش

گر او را بد آید تو شو پیش اوی

به شمشیر بسپار پرخاش‌جوی

چو با تخت منبر برابر کنند

همه نام بوبکر و عمر کنند

تبه گردد این رنج‌های دراز

نشیبی درازست پیش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر

ز اختر همه تازیان راست بهر

چو روز اندر آید به روز دراز

شود ناسزا شاه گردن‌فراز

بپوشد ازیشان گروهی سیاه

ز دیبا نهند از برِ سر کلاه

نه تخت و نه تاج و نه زرّینه‌کفش

نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش

به رنج یکی دیگری برخورَد

به داد و به بخشش همی‌ننگرد

شب آید یکی چشمه رخشان کند

نهفته کسی را خروشان کند

ستانندهٔ روزشان دیگرست

کمر بر میان و کله بر سرست

ز پیمان بگردند وز راستی

گرامی شود کژّی و کاستی

پیاده شود مردم جنگ‌جوی

سوار آنک لاف آرَد و گفت‌وگوی

کشاورز جنگی شود بی‌هنر

نژاد و هنر کمتر آید ببر

رباید همی این از آن آن ازین

ز نفرین ندانند باز آفرین

نهان بدتر از آشکارا شود

دل شاهشان سنگ خارا شود

بداندیش گردد پدر بر پسر

پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر

شود بندهٔ بی‌هنر شهریار

نژاد و بزرگی نیاید به کار

به گیتی کسی را نماند وفا

روان و زبان‌ها شود پر جفا

از ایران و از ترک و از تازیان

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود

سخن‌ها به کردار بازی بود

همه گنج‌ها زیر دامن نهند

بمیرند و کوشش به دشمن دهند

بود دانشومند و زاهد به نام

بکوشد ازین تا که آید به کام

چنان فاش گردد غم و رنج و شور

که شادی به هنگام بهرام گور

نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام

همه چارهٔ ورزش و ساز دام

پدر با پسر کینِ سیم آورد

خورش کشک و پوشش گلیم آورد

زیان کسان از پی سود خویش

بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار و زمستان پدید

نیارند هنگام رامش نبید

چو بسیار ازین داستان بگذرد

کسی سوی آزادگی ننگرد

بریزند خون از پی خواسته

شود روزگار مهان کاسته

دل من پر از خون شد و رویْ زرد

دهن خشک و لب‌ها شده لاژورد

که تا من شدم پهلوان از میان

چنین تیره شد بخت ساسانیان

چنین بی‌وفا گشت گردان‌سپهر

دژم گشت وز ما ببرید مهر

مرا تیز پیکان آهن‌گذار

همی بر برهنه نیاید به کار

همان تیغ کز گردن پیل و شیر

نگشتی به آورد زان زخم سیر

نبُرَّد همی پوست بر تازیان

ز دانش زیان آمدم بر زیان

مرا کاشکی این خرد نیستی

گر اندیشهٔ نیک و بد نیستی

بزرگان که در قادسی بامنند

درشتند و بر تازیان دشمنند

گمانند کاین بیش بیرون شود

ز دشمن زمین رود جیحون شود

ز راز سپهری کس آگاه نیست

ندانند کاین رنج کوتاه نیست

چو بر تخمه‌ای بگذرد روزگار

چه سود آید از رنج وز کارزار

تو را ای برادر تن آباد باد

دل شاه ایران به تو شاد باد

که این قادسی گورگاه منست

کفن جوشن و خون کلاه منست

چنین است راز سپهر بلند

تو دل را به درد من اندر مبند

دو دیده ز شاه جهان برمدار

فدی کن تن خویش در کارزار

که زود آید این روز آهرمنی

چو گردون گردان کند دشمنی

چو نامه به مُهر اندر آورد گفت

که پوینده با آفرین باد جفت

که این نامه نزد برادر بَرَد

بگوید جزین هرچ اندرخورد