گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

هر دل که نه صاف است برو فیض خرام است

مرآة رخ دوست دل آئینه فام است

در آئینه جام بدیدم رخ ساقی

آن دوره آئینه مگر دوره جام است؟

از آب حیات قدحم کام به ذوق است

عمری می تلخ است و مرا عمر به کام است

کی لخلخه صندل احمر خوشم آید

که قلقله ظرف میم عطر مشام است

از میکده عشق چو شد باده حلالم

نانم دگر از خانقه زهد حرام است

هم باد به خود آمد و هم آب ز خود رفت

در گلشنت ای سرو سمن بر چه خرام است؟

از خویش برون رفتن و در دوست رسیدن

فانی ره فقر ار چه درازست دو گام است!