گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

ز هجرت ای مَهِ بی‌مهر دل نابود شد تن هم

چه بودی گر بدان دو رفته همره بودمی من هم

اگر میرم نخواهم دوخت زخم تیغ آن قاتل

ز مریم رشته گر آرند و از عیسیش سوزن هم

ز عشق صد گره در کار بود از هجر یار اینک

گره افتاد بر چاک گریبان بلکه دامن هم

جدا زان زلف و رو سال و مه از بس رنج مهجوری

ملول از شام تیره گشته‌ام وز روز روشن هم

مرا تا بار سر برداشتی از گردن ای قاتل

سرم شد زیر بار منت تیغ تو گردن هم

ز هجرت خانه دل تیره بود ای مه خوشم اکنون

که در وی تیغ و تیرت رخنه‌ها افکند و روزن هم

سرم گرد سرت گردد چو خواهی دورش اندازی

ز بس سنگ جنون خوردن شد او سنگ فلاخن هم

شه و بزم نشاط ایدل گدا و کنج میخانه

چو نبود صاف ساغر بد نباشد دردی دن هم

ازان بد عهد دل را گر توانم کندن ای فانی

کنم شرطی که دیگر دل به عهد دلبران ننهم

 
sunny dark_mode