گنجور

 
ابن یمین

آن غالیه گون نقش نگر بر گل سوری

بر ماه دو هفته رقم است از گل سوری

چشم بد حساد که بر کنده ز سر باد

افکند ز تو دورم و فریاد ز دوری

از ظلمت فرقت برهان ذره وشم ز آنک

چون چشمه خورشید فلک منبع نوری

زلف ار نکند بر رخت آرام عجب نیست

کس بر سر آتش ننمودست صبوری

با زلف بگو کابن یمین میخرد از تو

یکموی بجانی بچه در بند قصوری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری

چون سنگدلان دل بنهادیم به دوری

بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم

گویی همه عالم ظلمات است و تو نوری

خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن

[...]

کمال خجندی

گر تو دل ما سوختی از آتش دوری

ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری

هر چند که دور از تو چو فرهاد فتادیم

چون سنگ‌دلان دل ننهادیم به دوری

دانم نخوری غم ز هلاک من رنجور

[...]

ناصر بخارایی

مختار نبودم که فتادم ز تو دوری

درمانده‌ام ای دوست به هجران ضروری

بیرون مرو از سینهٔ بی‌کینه که جانی

غایب مشو از دیدهٔ غم‌دیده که نوری

هر نامهٔ موزون که به سوی تو نوشتم

[...]

شمس مغربی

ای هر نفس تافته بر دل ز‌ تو نوری

از سرّ تو جان یافته هر لحظه سروری

در سایه جان ز آتش سودای تو سوزیست

آن نیست که خاص است ظهورت به ظهوری

تا پرتو خورشید تو بر کون بتابید

[...]

آشفتهٔ شیرازی

سودای تو آتش زده در رخت صبوری

از آب کجا تشنه کند صبر به دوری

پای از دل اغیار برون نه که بریبی

در خانه ظلماتی ای پیکر نوری

خاموشم اگر ناله من گوش تو آزرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه