گنجور

 
سیدای نسفی

به دل تا در سخن آورده بودم لعل نابش را

به خود پیوسته می خوردم چو می زهر عتابش را

نهان می داشتم از چشم شبنم آفتابش را

گل اندامی که می دادم به خون دیده آبش را

چه سان بینم که آخر دیگری گیرد گلابش را

به یاد سرو قد او فنا شد رسم و آئینم

تمنای نگاه او برون آورد از دینم

چو نرگس به که سر در پای او افگنده بنشینم

در آغوش نسیم صبحدم بی پرده چون بینم

گل رویی که من واکرده ام بند نقابش را

نهال قامتش در خانه زین کرده مأوایی

پی پابوس او اهل هوس دارند غوغایی

به حال من کنید ای همدمان امروز پروایی

به دست غیر چون بینم عنان طفل خودرایی

که وقت نی سواری می گرفتم من رکابش را

نمی آید برون از صفحه آشوب تا هستش

به مشق فتنه کرده کاتب ایام پابستش

برای قتلم انشا کرد خطی نرگس مستش

به خونم زد رقم تا با قلم شد آشنا دستش

پری رویی که می بردم به مکتب من کتابش را

چرا ایستاده یی ای سیدا چون سرو پا در گل

درین گلزار نتوان ساختن یک ساعتی منزل

کرا افتاده در باغ جهان این قصه مشکل

نهالی را که من چون تاک پروردم به خون دل

چه سان بینم به کام دیگران صایب شرابش را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode