پر بیکسم امروزکسی را خبرم نیست
آتش به سرخاککه آن هم به سرم نیست
رحم است به نومیدی حالمکه رفیقان
رفتند به جاییکه در آنجاگذرم نیست
ایکاش فنا بشنود افسانهٔ یأسم
میسوزم وچون شمع امید سحرم نیست
حرفکفنی میشنوم لیک ته خاک
آن جامهکه پوشد نفسم را به برم نیست
چونگردن مینا چهکشم غیر نگونی
عالم همه تکلیف صداع است وسرم نیست
وهم است که گل کردهام از پردهٔ نیرنگ
چون چشم همین میپرم وبال وپرم نیست
جاییکه دهد غفلت من عرض تجمل
نه بحر جز افشردن دامان ترم نیست
آگه نیام از داغ محبت چه توانکرد
شمعیکه تو افروختهای در نظرم نیست
ازکشمکش خلد و جحیمم نفریبی
دامان تو در دستم و دست دگرم نیست
گویند دلگم شده پامال خرامیست
فریاد در آنکوچهکسی راهبرم نیست
در عالم عنقا همه عنقا صفتانند
من هم پی خود میدوم اما اثرمنیست
هرچندکنم دعوی خلوتگه تحقیق
چون حلقه به جزخانهٔ بیرون درم نیست
بیمرگ به مقصد چه خیال است رسیدن
من عزم دلی دارم و دل دیر و حرم نیست
تمثال من این بودکه چیزی ننمودم
از آینهداران تکلف خبرم نیست
بیدل چه بلا عاشق معدومی خویشم
شمعمکهگلی به ز بریدن به سرم نیست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره احساس تنهایی و ناامیدی عمیق شاعر است. او در زندگی خود هیچ دوستی ندارد و به مرگ و فنا میاندیشد. شاعر میگوید که دوستانش رفتهاند و او در جایی برای گذر ندارد. او به شدت از ناامیدی رنج میبرد و حس میکند که هیچ چیز امیدبخشی در زندگیاش وجود ندارد. با ذکر تصاویری از شمع و گل، به یأس و بیکسی خود اشاره میکند. همچنین، او به پیری و عدم تحقق آرزوهایش اشاره میکند و حس میکند که در دنیا کسی او را درک نمیکند. شاعر با شکایت از بیپناهی و بیکسیاش به حسرتهایش میپردازد و در نهایت، به این نتیجه میرسد که همه چیز بیمعناست و هیچ چیزی در این دنیا نمیتواند او را نجات دهد.
هوش مصنوعی: امروز کسی از حال من باخبر نیست، حتی آتش بر روی خاکم نیز وجود ندارد که بر سر من باشد.
هوش مصنوعی: حالم به قدری خراب است که در این ناامیدی، احساس نگرانی و دلتنگی میکنم، زیرا دوستانم به جایی رفتهاند که من به آنجا دسترسی ندارم.
هوش مصنوعی: ای کاش نابودی به داستان ناامیدی گوش بسپارد. من میسوزم و مانند شمعی هستم که امید به صبح ندارم.
هوش مصنوعی: صدای آخرین وداع را میشنوم، اما آن جامهای که روح من را در بر بگیرد و به آرامش برساند، در خاک خبری از آن نیست.
هوش مصنوعی: چون گردن مینا، من چه دردی میکشم، جز غم و ناامیدی. در حالی که دردسرها و مشکلات دنیا فقط به من فشار میآورند و من در خودم احساس سردرگمی میکنم.
هوش مصنوعی: نمیدانم چرا چنین تصوری دارم که اکنون درخشان و زیبا شدم، در حالی که حقیقت انجام شدهام فقط یک فریب و نیرنگ است. مثل اینکه در این حالت میتوانم به راحتی پرواز کنم، اما در واقع هیچ توانایی واقعی برای پرواز ندارم.
هوش مصنوعی: جایی که سرگرمی و بیتوجهی من به زندگی، تنها به نمایش و خودستایی محدود شده است، چیزی جز افشاندن زیباییهای روحی و عمیق وجودم نیست.
هوش مصنوعی: من از درد عشق آگاه نیستم و نمیدانم چطور باید با این احساس مقابله کنم. شمعی که تو روشن کردهای، برای من قابل دیدن نیست.
هوش مصنوعی: در جنگ و جدل میان بهشت و جهنم، به تو وابستهام و هیچ چیزی دیگر در دستانم نیست.
هوش مصنوعی: میگویند دل من گم شده و در جستجوی آن در راهی قدم میزنم، اما در این کوچه کسی نیست که مرا راهنمایی کند.
هوش مصنوعی: در دنیای مصنوعی، همه موجودات شبیه به هم هستند و من هم در تلاش برای پیدا کردن خودم هستم، اما هیچ نشانهای از من وجود ندارد.
هوش مصنوعی: هرچقدر هم ادعا کنم که در جستجوی حقیقت هستم، اما در واقع این کار فقط در حلقهای از محدودیتهاست و در مکانی که واقعا به حقیقت نزدیکتر است، قرار ندارم.
هوش مصنوعی: بدون مرگ، رسیدن به هدف چه فایدهای دارد؟ من عزم و ارادهای دارم، اما دل شاد و مکان امنی برایم وجود ندارد.
هوش مصنوعی: تصویر من به قدری ساده و بیتکلف است که هیچگونه زحمتی برای نشان دادن خود نداشتهام و از آینهدارانی که دربارهی آن صحبت میکنند، آگاهی ندارم.
هوش مصنوعی: عاشق غمدیدهای هستم، مثل شمعی که روشن است، اما گلی برای زیباتر شدن یا تزیین به سرم نیست؛ به این معنی که در شدت عشق، هیچ چیز دیگری ندارم که به من زیبایی و خوشحالی بدهد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ماهیست کز آن روی چو ماهت خبرم نیست
وان چهره زیبای تو پیش نظرم نیست
همچون گل در خاکم و چون شکر در آب
زان غم که ز رخسار و لبت گل شکرم نیست
بر گردون ظفرم هست ولیکن
[...]
در کوی تو از دست رقیبان گذرم نیست
ورهم گذرم هست مجال نظرم نیست
گر تیغ رسد بر سرم از عشق ننالم
من عاشق و رندم ز سر خود خبرم نیست
تا مرغ گلستان توام نیست زمانی
[...]
ترسا بچهای کز می و جامش خبرم نیست
خواهم برمش نام ولی آن جگرم نیست
کافر شدم از بسکه کنم سجده به پایش
اینست که زناری از او بر کمرم نیست
ناقوس نوازم که مناجات بت اینست
[...]
چون سرو به غیر از کف افسوس برم نیست
از توشه به جز دامن خود بر کمرم نیست
بال و پر من چون شرر از سوختگان است
هر جا نبود سوخته ای بال و پرم نیست
چون تیغ، مرا سختی ایام فسان است
[...]
غیر از شکن طره به جایی گذرم نیست
جز کنج قفس راه به جای دگرم نیست
چون غنچه پژمردهام و لاله بیرنگ
زان روز که غم در دل و خون در جگرم نیست
من بوی گل از داغ دل خویش شنیدم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.