گنجور

 
بیدل دهلوی

چند پاشی ز جنون خاک هوس برسرخویش

ای‌گل این پیرهن رنگ برآر از بر خویش

ساز خسّت چمنی را به رُخت زندان‌کرد

به‌که چون غنچه دگر دل ننهی بر زر خویش

این کمانخانه اقامتکدهٔ الفت نیست

عبرتی‌ گیر ز کیفیت بام و در خویش

نقد ما ذره صفت درگره باد فناست

غیر پرواز چه داریم به مشت پر خویش

عمرها شد قدم عافیتی می‌شمریم

شمع هر چشم زدن می‌گذرد از سر خویش

خجلت هیچکسی مانع جمعیت ماست

ذره آن نیست‌ که شیرازه‌ کند دفتر خویش

پیش از این منفعل نشو و نما نتوان زیست

مو چه مقدار ببالد به تن لاغر خویش

سینه‌چاکان به هم آمیزش خاصی دارند

صبح در شبنم‌ گل آب‌ کند شکر خویش

خودشناسی‌ست تلافی‌گر پرواز دلت

نیست بر آینه‌ها منت روشنگر خویش

عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است

مژه‌ در دیده شکست آینه از جوهر خویش

ای نگه عافیتت در خور مشق خواب است

به فسون مژه تغییر مده بستر خویش

بی‌ تو غواصی دربای ندامت داربم

غوطه زد شبنم ما لیک به چشم ترخویش

مشرب یأس ندانم چقدر حوصله داشت

پر نکردم ز گداز دو جهان ساغر خویش

کاش بیدل الم بیکسیم وا سوزد

تا ز خاکستر خود دست نهم بر سر خویش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش

خویش را غیر مینگار و مران از در خویش

سر و پا گم مکن از فتنه بی‌پایانت

تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش

آن که چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم

[...]

اهلی شیرازی

روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش

روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش

سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم

کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش

من بیمار چنان زار شدم کز تن من

[...]

عرفی

تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش

بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش

شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر

گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش

بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است

[...]

فصیحی هروی

از پی رفع خمار دل غم‌پرور خویش

همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش

سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ

زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش

جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب

[...]

کلیم

دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش

آنچه پروانه ندیدست زبال و پر خویش

منعم از ناله چرا فاش چو شد راز نهان

چیست در خانه که من قفل زنم بر در خویش

خانه زاد جگر سوخته ماست همان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه