دوش زندانبان بگشاد در و با من گفت
مژده ای خواجه که امروز گل سرخ شکفت
ناگهان اشگم از دیده روان شد زبرا
یادم از خانه ی خویش آمد و مغزم آشفت
خادمی آمد و از خانه بیاورد خورش
مرد زندانبان آن گریه ی من با وی گفت
یادم آمدکه به فصل گل با دلبر خویش
پیش هر گلبن بودیم به گفت و به شنفت
که گلی رنگین چیدم من و دلبر بگرفت
ساق آن گل را زیر شکن زلف نهفت
گه یکی چید نگار من و بر سینهٔ من
نصب کرد آن گل و بوسیدم دستش هنگفت
بجز این دو نشد از باغ گلی چیده که هست
گل به گلبنخوش و بلبل به کل و مرد به جفت
دلم آزرده شد از دیدن آن خرمن گل
بیم آن بود که بر لب گذرد حرفی مفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: زندانی از زندانبان مژدهای میگیرد که امروز گل سرخی شکفته است. این خبر باعث میشود که اشکش بریزد و یاد خانهاش و لحظات خوشش با دلبرش بیفتد. خاطراتی از چیدن گل و لحظات عاشقانهاش با معشوقش به یاد میآورد، که در آن زمان گلها و عشق را به تصویر میکشد. او احساس ناراحتی و دلتنگی میکند زیرا این یادآوریها او را به یاد روزهای خوشش میاندازد و نگران این است که در دلش کلامی بیهوده بگذرد.
هوش مصنوعی: شب گذشته ، زندانبان در را برای من باز کرد و به من گفت: خوش خبر باش ای آقا، امروز گل سرخ شکفته است.
هوش مصنوعی: ناگهان اشکهایم به خاطر یادآوری خانهام سرازیر شد و ذهنم به هم ریخت.
هوش مصنوعی: یک خدمتکار آمد و خوراکی از خانه به همراه آورد. او به زندانبان گفت که من به خاطر این وضعیت بسیار گریه کردهام.
هوش مصنوعی: یادم آمد که در فصل گل با معشوقهام در کنار هر گلی بودیم و به صحبت و شنیدن مشغول بودیم.
هوش مصنوعی: من گلی رنگارنگ چیدم و محبوبم ساقه آن گل را زیر موهای خود پنهان کرد.
هوش مصنوعی: گاهی نگار من، گلی زیبا را بر سینهام گذاشت و من آن را بوسیدم و از این کار او بسیار خوشحال شدم.
هوش مصنوعی: جز این دو گل، هیچ گلی از باغ چیده نشده است؛ چرا که در باغ گل، گلها با خوشی و زیبایی در کنار هم هستند و عاشقها نیز به همراه محبوبانشان هستند.
هوش مصنوعی: دل من از دیدن آن مزرعه گل ناراحت شد، زیرا از این ترس دارم که دربارهاش سخنی بیمورد گفته شود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت
هیچ معشوقهٔ او را دل و دیده نشکفت
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت
نشدش کالبد از زاری و ز فرقت زفت
بوسهای داد مرا دلبر عیار و برفت
چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت
هر لبی را که ببوسید نشانها دارد
که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت
یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات
[...]
در فراق تو مرا هیچ نه خوردست و نه خفت
تا تو بازآیی از آنجا که نمییارم گفت
هیچ محتاج گرو نیست، که دل خواهد برد
خم ابروی تو، گر طاق برآید، یا جفت
گر تو خواهی که بدانی: به چه روزیم از تو
[...]
هر شب از هجر تو تا روز نمی یارم خفت
با کسی واقعه خویش نمی یارم گفت
زیر پهلوی هر آن کس که پُر از خار بود
همه شب هیچ شکی نیست که نتواند خفت
هر یک از تار مژه قطره آبی دارد
[...]
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.