گنجور

 
عطار

یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد

طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد

مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت

هرچه نه از عشق بود از همه بیزار شد

بر دل آن کس که تافت یک سر مو زین حدیث

صومعه بتخانه گشت خرقه چو زنار شد

گر تف خورشید عشق یافته‌ای ذره‌شو

زود که خورشید عمر بر سر دیوار شد

ماه رخا هر که دید زلف تو کافر بماند

لیک هر آنکس که دید روی تو دین‌دار شد

دام سر زلف تو باد صبا حلقه کرد

جان خلایق چو مرغ جمله گرفتار شد

یک شکن از زلف تو وقت سحر کشف گشت

جان همه منکران واقف اسرار شد

باز چو زلف تو کرد بلعجبی آشکار

زاهد پشمینه پوش ساکن خمار شد

هر که ز دین گشته بود چون رخ خوب تو دید

پای بدین در نهاد باز به اقرار شد

وانکه مقر گشته بود حجت اسلام را

چون سر زلف تو دید با سر انکار شد

روی تو و موی تو کایت دین است و کفر

رهبر عطار گشت ره زن عطار شد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۴۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اوحدی

حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد

حسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد

خلوت دل چون ز دوست پر شد و پر کرد پوست

واقعه انبوه گشت داعیه بسیار شد

آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست

[...]

جیحون یزدی

شهیکه نام نکوش حیدر کرار شد

زآهن صارم عدوش زیبق فرار شد

بخلوت کردگار محرم اسرار شد

صفاتش از ذات حق مظهر انوار شد

صامت بروجردی

چون به صف کرب و با بخت و هب یار شد

آمد و یار پسر احمد مختار شد

آخر کار پسر دختر خیرالانام

با پسر سعد لعین بسته به پیکار شد

طغرل احراری

ساقی بده جام می رونق گلزار شد

چنگ بزن مطربا چشم بسی تار شد

هی تو برآر از حرم دختر رز را به باغ

چیست تأمل بود گل به سر خار شد!

هی تو به تار رباب ناخن مضراب زن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه