گنجور

 
عارف قزوینی

سزد بر اوج فلک، سرکشی کند سر من

اگر به طالع من بازگردد اختر من

به حشر نامهٔ اعمال اگر برون آرم

پر از حکایت هجران توست دفتر من

چگونه بر رخ خوبان نظر کنم که مدام

خیال روی تو سدی‌ست پیش منظر من

هلال ابرویت ای آفتاب کشور حُسن

طلوع کرد و چو کتان بسوخت پیکر من

ز واژگونی بخت این گمان نبود مرا

که روزگار نشاند تو را برابر من

خیال زلف تو دوشم به خواب بود امروز

چو ناف آهوی چین مشکبوست بستر من

شب فراق تو خوشوقت از آن شدم که گرفت

ز گریه داد دل از هجر دیدهٔ تر من

به یار راز نهانی نگفته باز آمد

رقیب دست نخواهد کشید از سر من

نگفتی‌ام که «اگر ناتوان شوی گیرم

به دست دست تو» وقت است ای توانگر من

 
 
 
صوفی محمد هروی

خاک...

...نیست در سر من

مرا...

...یارست در برابر من

ز عشق...

[...]

هلالی جغتایی

بخاک پای تو، ای سرو ناز پرور من

که جز هوای وصال تو نیست در سر من

براه عشق تو خاکم، طریق من اینست

درین طریق نباشد کسی برابر من

غم تو در دل تنگم نشست و منفعلم

[...]

فضولی

حباب نیست ز خون گرد دیده تر من

هوای غیر تو بیرون شده است از سر من

بسوخت آتش حیرت مرا نمی دانم

چه کرده ام ز چه رنجیده است دلبر من

بپای بوس توام ره بهیچ صورت نیست

[...]

وحشی بافقی

غضنفر کلجاری به طبع همچو پلنگ

رسید و خواست که خود را کند برابر من

ولی ز آتش طبعم پلنگ وار گریخت

غریب جانوری دور گشت از سر من

رفیق اصفهانی

خوشم بسایه ات ای سرو نازپرور من

مباد کم نفسی سایه ی تو از سر من

چنین که محو جمال توام نمی دانم

منم مقابل تو یا تویی برابر من

قدم به کلبه ی من نه که رشک خلد شود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه