گنجور

 
انوری

ای عاقلهٔ چرخ به نام تو مباهی

نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی

ای چهرهٔ ملک از قلم کاه‌ربایت

لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی

تا جاه عریض تو بود عارض این ملک

گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی

مسعودی و در دادن اقطاع سعادت

چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی

گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید

دانی که پیاده چکند دعوی شاهی

ور نام جنینی مثلا در قلم آری

ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی

در عرض جهان دور نباشد که ز مادر

با خود خروس آید و با جوشن ماهی

رای تو که از ملک شب فتنه برون برد

با صبح قدر خاسته از روی پگاهی

جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد

ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی

با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت

کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی

آن کاه‌ربائیست که خاصیت جذبش

بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی

یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست

تایید کند هرچه کند فضل الهی

هر پیک تمنا که روان شد ز در آز

ره سوی تو داند چکند مقصد راهی

قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست

خود دیدن اشیا که توانست کماهی

این دانم اگر صورت جسمیش دهندی

گردونش قبایی کندی مهر کلاهی

ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت

یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی

من بنده در این خدمت میمون که به عونش

خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی

دارم همه انواع بزرگی و فراغت

خود می‌دهد این شعر بدین شکر گواهی

آن چیست ز انعام که در حق منت نیست

هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی

با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش

با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی

در تربیت مادح و در مالش دشمن

گویی اثر طاعت و پاداش گناهی

تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند

کارت به جهان در همه آن باد که خواهی

در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت

کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی

در خدمت تو تیر ز نواب ملازم

در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی