گنجور

 
انوری

ای بر سر کتاب ترا منصب شاهی

منشی فلک داده بر این قول گواهی

جاه تو و اقطاع جهان یوسف و زندان

ذات تو و تجویف فلک یونس و ماهی

ناخورده مسیر قلمت وهن توقف

نادیده نظام سخنت ننگ تناهی

نفس تو نفیس است در آن مرتبه کو هست

بل نسخهٔ ماهیت اشیاست کماهی

زلف خط مشکین تو یک حلقه ندارد

بی‌رایحهٔ خاصه ز اسرار الهی

با جذبهٔ نوک قلم کاه‌ربایت

پذرفته هیولای سخن صورت کاهی

چون رایت سلطان ضمیر تو بجنبد

تقدیر براند به اثر بر چو سپاهی

خصم ار به کمال تو تبشه نکند به

خضرای دمن می‌چه‌کند مهر گیاهی

معلوم شد از عارضهٔ تو که کسی نیست

بر چرخ سراسیمه مگر مخطی و ساهی

خوش باش که سیاره بر احرار نهد بند

یاد آر ز سیاره و از یوسف چاهی

گفتی که مرا رشته چو در جنس تکسر

گم کرد سر رشتهٔ صحبت ز تباهی

بودند بر من همه اصحاب مناصب

وز جنس شما تا که به اصحاب ملاهی

الا تو و دانی که زیانیت نبودی

از پرسش من بنده نه مالی و نه جاهی

بالله که به جان خدمت میمون تو خواهم

وز لطف تو دانم که مرا نیز تو خواهی

لیکن ز وجود و عدم من چه گشاید

گر باشم و گر نه نه فزایی و نه کاهی

ای رای تو آن روز که از غیرت او صبح

هر روز ز نو جامه بدرد ز پگاهی

من چون رسم اندر شب حرمان به تو آخر

تا ضد سپیدی بود ای خواجه سیاهی

تا از ستم انصاف پناهیست چنان باد

حال تو که در عمر به غیری نه پناهی

لایق به کمال تو همین دید که تا حشر

کی بر سر کتاب ترا منصب شاهی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

ای بر همه میران جهان یافته شاهی

می خور، که بد اندیش چنان شد که تو خواهی

می خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت

وز بخت بد اندیش تو آورد تباهی

شد روزه و تسبیح و تراویح به یک جای

[...]

عنصری

ای ماه سیه پوش تو روشن شده ماهی

هم شمع سرای من و هم پشت سپاهی

از قامت و قدّ تو برد سرو بلندی

وز حلقۀ زلف تو برد قیر سیاهی

جانم به صلاح آید از آن نوش لب تو

[...]

سید حسن غزنوی

ای بر صفت یوسفیت حسن گواهی

ماننده یوسف شده در غربت شاهی

حسن تو ترا بی بخبری برده به تختی

مهر تو مرا بی گنهی کرده به چاهی

از لعل تو یک خنده و از عقل جهانی

[...]

اوحدی

رخ باز نهادم به سماوات الهی

تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهی

رخت و خر خود را همه بگذاشتم اینجا

چون یار مسیحم، بسم این چهرهٔ کاهی

از من مطلب مهر خود، ای شاهد دنیا

[...]

کمال خجندی

ای ریخته سودای تو خون دل ما را

بی هیچ گناهی

بنواز دمی خسته شمشیر جفا را

یارا به نگاهی

باد سحر از روضه رضوان خبر آورد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه