گنجور

 
اهلی شیرازی

ای سبز تلخ این نگه جان گداز چیست

مردم ز زهر چشم تو این خشم و ناز چیست

آنی که با تو هست جز از من کسی نیافت

محمود واقف است که حسن ایاز چیست

از عشوه تو غیر گمان وفا که برد؟

من آگهم که قصد تو ای عشوه ساز چیست

تا داغ عشق در دل شوخی اثر نکرد

واقف نشد چو شمع که سوز و گداز چیست

از راز عشق چون خبرت نیست ای فقیه

در حیرتم که بحث نو با اهل راز چیست

ما را ز طوف کوی تو چون کام دل رواست

مقصود کعبه وره دور و دراز چیست

اهلی رخ نیاز نهد بر رهت ولی

شوخی و ناز چه دانی نیاز چیست