گنجور

 
یغمای جندقی

قربان پاک وجودت گردم، دستخط مبارک روان را رامش افزود و فرسوده قالب را تاب و توان داده، اگرچه فرمایشات حضرت درباره شیخ و ترسا تمام صدق و صواب است و مساله بی جواب، ولی ترسا نمود و ربود، تا این رخ نیفروخت آن قرآن نسوخت. تا این زنار زلف فرو نریخت آن رشته سبحه نگسیخت. تا آن طره طرار نشکست، این حلقه زنار نبست، تا آن ساقی مدام نگشت، این حریف باده و جام نشد. تا آن مشرب آشنائی نگزید، این مذهب ترسائی نگرفت، تا آن را آهوی چشم رام نشد، این چوپان دد و دام نیامد. تا آن منصب کفر ارزانی نداشت، این از کیش مسلمانی نگذشت، تا آن چنبر مشکین چلیپا نکرد، این مقیم کلیسا نگردید. تا آن درس عشق تعلیم نفرمود این زیر آب دین نکشید.

شیخ صنعان پیری روزه دار بود و مقدسی حج گزار، از شر و شور محبت خبری نداشت و به کوی عشقش گذری نبود. عشق ترسا بچه یک شیوه در کارش کرد و از درد جانسوز محبتش خبردار کرد، عاشق پرده و مرده ای بیش نیست. از مرده چه آید و از پرده چه گشاید، فرد:

جمله معشوق است و عاشق پرده ای

زنده معشوق است و عاشق مرده ای

هر چه هستی است از دست و آنچه نیستی ازین، کوشش عاشق بی التفات معشوق آب به هاون سودن است و مهتاب به گز پیمودن، فرد:

بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم

مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است

پاک نظران هر جا نباشند و حقیقت نگران دو هوائی نکنند، فرد:

سه نگردد بریشم ار او را

پرنیان خوانی و حریر و پرند

جز یکی کیست که او را بجویند و دوئی در میان نیست که از او بگویند، فرد:

گر عجز کنم و گر عتاب آغازم

با اوست سوال من جوابم مدهید

فرد:

گل تو و گلبن تو و بوهم توئی

تو توئی من هم توام او هم توئی

به سنگلاخم مینداز و از فرمایش خود باز مگرد، مثنوی:

اقتلونی اقتلونی یا سقات

ان فی قبستی حیات فی الحیات

مصرع: بر سرم کن گذری تو قرشی من حبشی.