گنجور

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۸۱

 

بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی

بس دل که بدان دو زلف آواره کنی

ایزد به دل تو رحمتی در فکناد

تا چارهٔ عاشقان بیچاره کنی

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۸۲

 

در وقت بهار جز لب جوی مجوی

جز وصف رخ یار سمن‌روی مگوی

جز بادهٔ گلرنگ به شبگیر مگیر

جز زلف بتان عنبرین بوی مبوی

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۸۳

 

جسمی دارم دلی خراب اندر وی

جانی دارم هزار تاب اندر وی

وز آرزوی روی تو دارم شب و روز

چشمی و هزار چشمه آب اندر وی

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۸۴

 

تا کی به هوای دل چنین خوار شوی

در دست ستمگری گرفتار شوی

آنگه دانی که دل چه کردست به تو

کز غفلت خواب عشق بیدار شوی

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۸۵

 

در دل نگذارمت که افگار شوی

در دیده ندارمت که بس خوار شوی

در جان کنمت جای نه در دیده و دل

تا با نفس باز پسین یار شوی

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۸۶

 

چون بند ز نامهٔ تو بگشاد رهی

بر دستخط تو بوسه‌ها داد رهی

شد شاد به وعدهٔ تو دلشاد رهی

دیدار تو را دو چشم بنهاد رهی

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۸۷

 

شفتالوی آبدارت ای سرو سهی

آمد ز ره بوسه به دندان رهی

سیب زنخت در دل من نار افکند

زین سوخته ناید پس از این بوی بهی

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۸۸

 

هر گه که به زلف عنبر تر سایی

بیم‌ست کزو تازه شود ترسایی

تو پای ز هفت چرخ برتر سایی

چون است که نزد بنده با ترس آیی

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۸۹

 

ای بت به سر مسیح اگر ترسایی

خواهم که به نزد ما تو بی‌ترس آیی

گه چشم ترم به آستین خشک کنی

گه بر لب خشک من لب تر سایی

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۹۰

 

هان تا به خرابات حجازی نائی

تا کار قلندری نسازی نائی

کینجا ره مردان سراندازان است

جانبازانند تا ببازی نائی

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » رباعیات » رباعی شمارۀ ۱۹۱

 

با روی چو نوبهار و با خوی دئی

با ما چو خمار و با دگر کس چو میی

بخت بد ما همی کند سست پیی

ور نه تو چنین سخت کمان نیز نه‌ای

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۱

 

قصاب چنانکه عادت اوست مرا

بفکند و بکشت و گفت کاین خوست مرا

سرباز بعذر می نهد در پایم

دم میدمدم تا بکند پوست مرا

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۲

 

دی گفتمش آن خوش پسر درزی را

کز بهر خدا خوش ببرا، درزی را

گفتا که قبای وصل ما می نخری

گفتم که بجان همی خرم درزی را

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۳

 

ای ترک پسر به حرمتت ننگریا

ما را به کنار خویش در ننگریا

بر بنده اگر کار چنین ننگریا

ای دیده تو زار زار بر ننگریا

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۴

 

حمامی را بگو گرت هست صواب

امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب

تا من بسحرگهان بیایم بشتاب

از دل کنمش آتش وز دیده پر آب

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۵

 

با خلق بداوری بود قاضی چرخ

وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ

بر مشته اگر می برید نیست عجب

ز آنروی که مشتری بود قاضی چرخ

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۶

 

گفتی که مرا بیتو بسی غمخواره است

بی رشوت و پاره از توأم صد چاره است

گر رشوه طلب کنی مرا . . . رشوه است

ور پاره طلب کنی مرا . . . پاره است

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۷

 

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست ز هرچه نیست نقصان و شکست

پندار که هرچه هست در عالم نیست

وانگار که هر چه نیست در عالم هست

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۸

 

جانا دل مسکین من این کی پنداشت

کز وصل توام امید بر باید داشت

آسوده بدم با تو فلک نپسندید

خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت

مهستی گنجوی
 

مهستی گنجوی » دیوان اشعار » رباعیات «نسخهٔ دوم» » شمارهٔ ۹

 

خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت

بر گل رقمی بنفشه بیگاه نبشت

خورشید به بندگیش می داد خطی

کاغذ مگرش نبود و بر ماه نبشت

مهستی گنجوی
 
 
۱
۸
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۹
sunny dark_mode