گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدالدین وراوینی

ایرا گفت که مرغکی بود از مرغانِ ماهی‌خوار؛ سال‌خورده و علوّ سنّ یافته؛ قوّتِ حرکت و نشاطش در انحطاط آمده و دواعیِ شکار کردن فتور پذیرفته. یک روز مگر غذا نیافته بود از گرسنگی بی‌طاقت شد، هیچ چاره‌ای ندانست، جز آنک به کنارهٔ جویبار رفت و آنجا مترصّد وارداتِ رزق بنشست تا خود از کدام جهت، صیدی از سوانحِ غیب در دامِ مرادِ خود اندازد. ناگاه ماهی‌یی بر او بگذشت ، او را نژند و دردمند یافت، توقّفی نمود و تلطّفی در پرسش و استخبار از صورتِ حالِ او بکار آورد. ماهی‌خوار گفت: وَ مَن نَعَمِّرهُ نُنَکِّسهُ فِی الخَلقِ ، هر که را روزگار زیر پایِ حوادث بمالد و شکوفهٔ شاخِ شرخِ شباب او را از انقلابِ خریفِ عمر بپژمراند ، پیری و سالخوردگی و وهن اعضاء و ضعفِ قوای بشری بر بشرهٔ او این آثار نماید و ناچار ارکانِ بنیت تزلزل گیرد و اخلاط طبیعی تغیّر پذیرد و زخمِ منجیقِ حوادث که ازین حصارِ بلند متعاقب می‌آید ، اساسِ حواسّ را پست گرداند ، چنانک آن زنده‌دل گفت:

در پشتِ من از زمانه تو می‌آید

وز من همه کار نانکو می‌آید

جان عزم رحیل کرد، گفتم که مرو

گفتا : چکنم خانه فرود می‌آید ؟

و بدانک چون سفینهٔ عمر به ساحل رسید و آفتابِ امل بر سر دیوارِ فنا رفت، مرد تا جز تببّل و طاعت و توبه و انابت و طلبِ قبولِ متاب و بازگشت به حسنِ مآب هیچ روی نیست و جز غسلی از جنابتِ جهولی و ظلومی برآوردن و رویِ سیاه کردهٔ عصیان را به آبِ اعتذار و استغفار که از نایژهٔ حدقه گشاید، فرو‌شستن چاره‌ای نه.

وَ مَا اَقبَحَ التَّفرِیطَ فِی زَمَنِ الصِّبَی

فَکَیفَ بِهِ وَ الشَّیبُ فِی الرَّأسِ شَامِلُ

مقصود ازین تقریرِ آنک امروز مرکبِ هوایِ من دندانِ نیاز بیفکند و شاهینِ شوکت را شهیرِ آرزوها فرو ریخت، وقت آن در گذشت که مرا همّت بر حطامِ دنیا مقصور بودی و بیشتر از ایّامِ عمر در جمع و تحصیلِ آن صرف رفتی.

کودل که ازو طرب پرستی خیزد

بر صیدِ مراد چیره‌دستی خیزد

در ساغرِ عمر کار با جرعه فتاد

پیداست کزین جرعه چه مستی خیزد

هنگامِ آنست که بعذر تقاعدهایِ گذشته قیام نمایم. امروز به نیّت و اندیشه‌ی آن آمده‌ام تا از ماهیانِ این نواحی که هر وقت بر اولاد و اترابِ ایشان از قصدِ من شبیخون‌ها رفته‌است و بارِ مظالم و مغارمِ ایشان بر گردنِ من مانده، استحلالی کنم تا اگر از راهِ مطالبات برخیزند، هم ایشان به درجهٔ مثوبت عفو در‌رسند و هم ذمّتِ من از قیدِ مآثم آزاد گردد و اومیدِ سبکباری و رستگاری به وفا رسد. ماهی چون این فصل بشنید، یکباره طبیعتش بستهٔ دامِ خدیعت او گشت. گفت: اکنون مرا چه فرمائی؟ گفت: این فصل که از من شنیدی به ماهیان رسان و این سعی دریغ مدار تا اگر به اجابت پیوندد، ایشان از اندیشهٔ ترکتاز تعرّضاتِ من ایمن در ماسکنِ خود بنشینند و ترا نیز فایدهٔ امن و سکون از فتور و فتونِ روزگار در ضمن آن حاصل آید ، وَ اَن لَیسَ لِلاِنسانِ اِلَّا مَا سَعَی. ماهی گفت: دستِ امانت بمن ده و سوگند یاد کن که بدین حدیث وفا نمایی، تا اطمینانِ ایمانِ من در صدقِ این قول بیفزاید و اعتماد را شاید، لکن پیش از سوگند مصافحهٔ من با تو چگونه باشد؟ گفت: این گیاه بر هم تاب و زنخدانِ من بدان استوار ببند تا فارغ باشی. ماهی گیاه برگرفت و نزدیک رفت تا آن عمل تمام کند. ماهی‌خوار سر فرو آورد و او را از میانِ آب برکشید و فرو خوره، وَ رُرَّ شَارِقٍ شَرِقَ قَبلَ رِیقِهِ . این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که ما را در قربتِ عقاب و مجاورتِ او مصلحتی نیست.

اَنفَاسُهُ کَذِبٌ وَ حَشوُ ضَمِیرِهِ

دَغَلٌ وَ قُربَتُهُ سَقَامُ الرُّوحِ

آزادچهر گفت: باد وقتی مطرّاگری حلّهٔ باران کند و وقتی خرقهٔ کهنهٔ خزان از سر برکشد، آتش وقتی از نزدیکِ خرمن مجاورانِ خود سوزاند و وقتی از دور سر گشتگانِ ره‌گم‌کرده را به مقصد خواند. آب‌، گاه سینهٔ جگر تشنگان را تازه دارد و گاه سفینه را چون لقمه در گلویِ اومید مسافران شکند. خاک در همان موضع که سرسنانِ خار تیزکند، سپرِ رخسارِ گل مدوّر گرداند؛ و بدانک رضا و سخط و قبض و بسط و قهر و لطف و حلم و غضب و خضونت و دماثت جمله از عوارضِ حال مردم است و خمیرمایهٔ فطرتِ انسانی ازین اجزاء و اخلاط که گفتم مرکّب است.

امکان دارد و در عقل جایز که عقاب با همه درشت‌خویی و خیره‌رویی چون ضعفِ ما بیند و قدرتِ خویش و تذلّلِ ما نگرد و تعزّزِ خویش، بخفضِ جناحِ کرم پیش آید و قوادم و خوافیِ رحمت بر ما گستراند و سوءِ اخلاق به حسنِ معاملت مبدّل کند، ع، لِکُلِّ کَرِیمٍ عَادَهٌٔ یَستَعِیدُهَا . ایرا گفت: می‌ترسم که از آنجا که خوی شتاب‌کاری و جان شکاریِ عقاب است، چون ترا بیند، زمانِ امان خواستن ندهد و مجالِ استمهال بر تو چنان تنگ گرداند که تا درنگری خود را در چاهِ ندامت بسته و اوصالِ سلامت به چنگال او از هم گسسته بینی، چنانک آن راسو را با زاغ افتاد. آزادچهره گفت : چون بود آن داستان ؟