گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سعدالدین وراوینی

زیرک گفت‌: شنیدم که خروسی بود جهان‌گردیده و دام‌هایِ مکر دریده و بسیار دستان‌هایِ روباهان دیده و داستان‌هایِ حیلِ ایشان شنیده؛ روزی پیرامن دیه به تماشایِ بوستانی می‌گشت، پیشتر رفت و بر سرِ راهی بایستاد. چون گل و لاله شکفته، کلالهٔ جعدِ مشکین از فرق و تارک بر دوش و گردن افشانده، قوقهٔ لعل بر کلاه‌گوشه نشانده‌، در کسوتِ منقّش و قبایِ مبرقش چون عروسانِ در حجله و طاوسانِ در جلوه، دامنِ رعنایی در پای کشان می‌گردید. بانگی بکرد، روباهی در آن حوالی بشنید، طمع در خروس کرد و به‌حرصی تمام می‌دوید تا به‌نزدیکِ خروس رسید. خروس از بیم‌، بر دیوار جَست. روباه گفت‌: «از من چرا می‌ترسی‌؟ من این ساعت درین پیرامن می‌گشتم ، ناگاه آوازِ بانگِ نماز تو به‌گوش من آمد و از نغماتِ حنجرهٔ تو دل در پنجرهٔ سینهٔ من تپیدن گرفت و اگرچه تو مردی رومی‌نژادی‌، حدیثِ ‌«اَرِحنَا‌» که با بلال حبشی رفت در پردهٔ ذوق و سماع به‌سمعِ من رسانیدند‌، سلسلهٔ وجد من بجنبانید‌، همچون بلال را از حبشه و صهیب را از روم‌، دواعیِ محبت و جواذبِ نزاعِ تو مرا اینجا کشید.

من گردِ سرِ کویِ تو از بهر تو گردم

بلبل ز پیِ گل به‌کنارِ چمن آید

اینک بر عزمِ این تبرّک آمدم تا برکاتِ انفاس و استیناسِ تو دریابم و لحظه‌ای به محاورت و مجاورتِ تو بیاسایم و ترا آگاه کنم که پادشاهِ وقت منادی فرموده‌ست که هیچ کس مبادا که بر کس بیداد کند یا اندیشهٔ جور و ستم در دل بگذراند تا از اقویا بر ضعفا دستِ تطاول دراز نبوَد و جز به تطوّل و احسان با یکدیگر زندگانی نکنند‌، چنانکه کبوتر هم‌آشیانهٔ عقاب باشد و میش، همخوابهٔ ذئاب‌، شیر در بیشه به تعرّضِ شغال مشغول نشود و یوز دندانِ طمع از مذبحِ آهو برکنَد و سگ در پوستینِ روباه نیفتد و باز‌، کلاهِ خروس نرباید. اکنون باید که از میان من و تو، تناکر و تنافی برخیزد و به عهد وافی از جانبین استظهار تمام افزاید.» خروس در میانهٔ سخنِ او گردن دراز کرد و سویِ راه می‌نگرید. روباه گفت‌: «چه می‌نگری‌؟» گفت : «جانوری می‌بینم که از جانبِ این دشت می‌آید به‌تن چند‌ِ گرگی با دُم و گوشهایِ بزرگ، روی به‌ما نهاده‌، چنان می‌آید که باد به‌گردش نرسد.‌» روباه را ازین سخن نومیدی در دندان آمد و تب‌لرزه از هول بر اعضاءِ او افتاد‌، از قصدِ خروس باز ماند. ناپروا و سراسیمه پناه‌گاهی می‌طلبید که مگر به‌جایی متحصّن تواند شد‌. خروس گفت: ‌«بیا تا بنگریم که این حیوان باری کیست‌؟‌» روباه گفت‌: ‌«این امارات و علامات که تو شرح می‌دهی دلیل آن می‌کند که آن سگ تازی‌ست و مرا از دیدارِ او بس خرمی نباشد.‌» خروس گفت‌: «‌پس نه تو می‌گویی که منادی از عدلِ پادشاه ندا در داده‌ست در جهان که کس را بر کس عدوان و تغلّب نرسد و امروز همه باطل‌جویانِ جور پیشه از بیم قهر و سیاستِ او آزار خلق رها کردند؟» روباه گفت‌: «بلی‌، امّا امکان دارد که این سگ این منادی نشنیده باشد‌؟ بیش ازین مقامِ توقّف نیست‌»‌ از آنجا بگریخت و به‌سوراخی فرو شد‌. این فسانه از بهرِ آن گفتم که شاید یکی ازین همه قوم آوازهٔ موافقت و مواثقتِ عهد که در میانه تا چه غایت رفته‌ست، نشنیده باشد‌. اکنون لایقِ وقت آنست که ترا که زرویی به‌استقبالِ ایشان باز فرستم تا چون ترا که از ابناءِ جنسِ ایشانی‌، بینند که از پیشِ ما می‌روی، سکون و اطمینانِ جماعت حاصل آید و ساحتِ سینه‌ها یکباره از غبارِ ظنّ و شبهت پاک گردد. کبوتر درین رای مساعدت نمود. پس اشارت کرد تا زروی به‌اتمامِ این مهمّ انتهاض کند و فتور و انتفاض از عزیمتِ خویش یک‌سو افکنَد و به تکملهٔ کار قیام نماید و به‌حکمِ آنکه شهامتِ دل و صرامتِ عزم و وفورِ حزم او در همه معظمات و مختصرات ستوده و آزموده است، حاجتمند وصیّت نمی‌گرداند و معلوم‌ست که هرچه گوید جز به‌استصلاحِ مفاسد و استنجاحِ مقاصد ما نکوشد و رضایِ ما را به‌هوای خویش باز نکند و هرگز عشوهٔ غرور نخرد و مخدوم را به‌هیچ غرض نفروشد‌. پس اشارت کرد که برخیز و چنانکه دانی و توانی‌، این عقدهٔ دیگر از کار بگشای و این عهدهٔ دیگر از ذمّتِ خویش بیرون کن‌.

وَ مِثلُکَ اِن اَبدَی الفَعَالَ اَعَادَهُ

وَ اِن مَنَحَ المَعرُوفَ زَادَ وَ تَمَّما

زروی بر مقتضایِ فرمان سویِ ایشان رفت و آنچه واجب بود از وظایفِ این خدمت به‌جای آورد و استرضاءِ جوانب از مؤالف و مجانب و اقارب و اباعد و موالی و معاند و مضایق و مسامح و منافق و مناصح و مخالص و مماذق تمام به‌اتمام رسانید و همه را به خدمتِ زیرک شتابانید، چون عتبهٔ خدمت ببوسیدند و به عنایت و شفقت مخصوص گشتند و بنیانِ عدل و رأفت مرصوص یافتند و هر‌آنچه به سمعِ جمع رسیده بود‌، به بصرِ بصیرت مشاهده کردند و تشدیدِ معاقدتِ ایمان و تجدیدِ معاهدت بر مبانیِ ایمان به‌جای آوردند‌، مثال یافتند که همه با مواطنِ خویش مکرّم و مسلّم بازگردند. این آوازه به‌جملهٔ ددان نواحی رسید. وقارِ انبوهی لشکر و حشر از اصنافِ جانوران در دلِ ایشان نشست و از احکامِ بنیادِ آن تدبیر که در اوضاع و احکامِ پادشاهی نهادند‌، بیندیشیدند ، تفزّعی و توزّعی در خواطرِ مفسدان پدید آمد. اطماعِ فاسد از افتراس و اختلاسِ ایشان برگرفتند‌، نظر بر کوتاه‌دستی و خویشتن‌داری نهادند و در خفضِ عیش و لذّتِ عمر به امن و استنامت و فراغِ دل و استقامتِ حال در آن مراتع و مراعی بی‌زحمتِ حافظ و منّتِ راعی به‌سر می‌بردند‌.

وَ مَجَاثِمُ الآسَادِ فِی اَیَّامِهِ

بِالعَدلِ صِرنَ مَرَابِضَ الاَطلَاءِ

زیرک از تتبّعِ اشارات و تقدیمِ مقدّمات زروی پادشاهی نتیجه یافت و زروی از اندیشه‌ای که بنیادِ آن پیش زیرک بر عمدهٔ عدل و قاعدهٔ حق و نهادِ شرع و عقل نهاد‌، به‌تمتّعی هرچه مهنّا‌تر برسید.

وَ تَقَاسَمَ النَّاسُ المَسَرَّهَٔ بَینَهُم

قِسَماً فَکَانَ اَجَلُّهُم حَظَّاً اَنَا

تمام شد بابِ زیرک و زروی‌. بعد ازین یاد کنیم بابِ پیل و شیر و درو باز نماییم که عاقبتِ ستمگاران بغی‌پیشه و زیادت‌طلبانِ محال‌اندیشه چیست و وبال و نکالِ آن تا کجاست‌. ایزد ، تَعَالی ذات مقدّسِ خداوند‌، خواجهٔ جهان را به پیرایهٔ شرع‌ورزی و حیلت دین‌گستری و دادپروری آراسته داراد و هرچه مذّامِ اوصافِ بشری‌ست ، نفسِ مقدّسش را از نسبت آن پیراسته‌.

بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ اَجمَعِینَ