گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلطان ولد

مصطفی گفت با صحابه عیان

در بیان ره جحیم و جنان

هست راه بهشت خارستان

راه دوزخ بود گل و ریحان

هر که در راه خار زار رود

دان که جانش مقیم خلد شود

هر که او راه گلستان بگزید

بی‌گمان دان که در جحیم خزید

هرکه او تلخ زیست شیرین مرد

عاقبت بعد زهر شکر خورد

عاقبت بین بود یقین عاقل

نقد جا ئ ی گزید هر غافل

صفت عقل عاقبت بینی است

هرچه کرده است می‌کند دینی است

عکس او نفس شوم دون پلید

عاقبت ننگریست حالی دید

عقل را چشم سوی آخرت است

سوی خلد و ثواب و مغفرت است

نفس را شهوت است مطلوبش

ذوق حالی است کرده مغلوبش

مدد عقل دایم از ملک است

چون ملک عقل نیز از فلک است

نفس بد چونکه شیر دیو مزید

جنس او بود از آن ورا بگزید

ملک و عقل هر دو یک نوراند

دیو با نفس مست دیجور اند

نس بد را ز عقل نیک بدان

دوست عقل است و نفس دشمن جان

هر یکی را ز سیرتش بشناس

تا روی در عیان رهی ز قیاس

روح را دان که معنئی است بسیط

ساده یک سان بسان بحر محیط

نیست جز زندگی در او صفتی

کس نیابد جز این بر او صفتی

کشف گردد ز جنبش حیوان

کاندرو مضمر است و پنهان جان

به همین وصف جان شود معلوم

غیر این نیست اندرو مکتوم

باز چون پیش آیدت کاری

از بدو نیک چون گل و خاری

متردد شوی کدام کنم

تا که مقصود خود تمام کنم

زان دو کارت یکی که شد مختار

آن لطیفه بود دل ای دلدار

هر کدامین طرف که شد غالب

میل تو آن دل است ای طالب

چونکه گشت اینهمه برت ظاهر

از صفات پلید و از طاهر

ذات را هم بجو که دریابی

گر ز اهل نماز و محرابی

آن اضافت که میکنی تو بخود

از دل و روح و جسم و هوش و خرد

تن من جان من همیگوئی

چونکه اندر سخن همیپوئی

ذات آن من بود یقین میدان

گشت سر فاش از جوانمردان

آنچه گوئی بمردمان تو و من

ذات آن است ای عزیز زمن

چون اضافت کنی بخود بزبان

از دل و عقل از تن و از جان

از سر و پای و دست و هر چه جز آن

که از آن منند بی ز گمان

آن اضافت که میکنی جان را

یادل و عقل و هوش و ایمان را

ذات تو باشد آن مشار الیه

همه همچون رعیت اند لدیه

آن مضاف الیه ذات تو است

یک بود ذات را مگو که دو است

پس یقین شد که غیر این همه ای

از ازل تو شبان این رمه ای

هرچه اندر تو هست بنمودم

قفل را بی کلید بگشودم

تا ببینی چه گنجها داری

گهر و لعل بی بها داری

تا که گردی بخویشتن مشغول

بشناسی فرشته را از غول

عقل را از ملک جدا نکنی

روی را جز سوی خدا نکنی

هم بدانی که نفس و دیو یکی است

شودت این یقین ت را چه شکی است

دان که دل هم در اندرون شاه است

بیشمارش غلام و اسپاه است

عقل هم چون وزیر اندر تن

باقیان چون حشم ز مرد و ز زن

هرچه زاید ز عقل مرد بود

چون طبیب آن دوای درد بود

وانچه زاید ز نفس باشد زن

رای زن بد بود برویش زن

لشکرش بیشمار و حد و کران

فکرها اند لشکرش میدان

فکر عقل لشکر کیوان

فکر نفس لشکر دیوان

از پری و ز دیو لشکر ها

بیعدد در صدور پیکرها

دل سلیمان و جمع دیو پ ری

پیش او لشکرند چون نگری

پادشاهیش را ز خاتم دان

امر و حکمش ز خاتم است روان

گر بود خاتمش سلیمان است

ورنه در قدر کم ز دیوان است

امر انگشتری است پاسش دار

تا نیفتی ز سروری ای یار

زانکه خاتم چو دیو از تو برد

بعد از آن کس بیک جوت نخرد

چون که آدم شکست امر خدا

رفت بیرون ز جنة الماوی

حله ها زو پرید و شد عریان

ماند اندر فراق حق گریان

ناله میکرد زان غبین شب و روز

زاتش هجر بود اندر سوز

نزد حق توبه اش چو گشت قبول

شد میسر ازلن سپس مأمول

هم تو از توبه رو سوی امرش

تا بنوشی ز ساقیان خمرش

شاه گردی چنانکه بودی باز

هر طرف صیدها کنی چون باز

تخت و ملکت ز حق شود حاصل

گر کنون فاصلی شوی واصل

چون ترا توبۀ نصوح بود

پیش حق رتبت چو نوح شود

خاتم امر را نگه میدار

هین بدیوش ز غافلی مسپار

دزد اگر غافلی برد رختت

نشوی غافل ار بود بختت

ای خنک آنکه باشد او بیدار

بر سر رخت و بخت دین هشیار

شود از دست دزد دین ایمن

اینچنین کس بخود بود محسن

اول اصلاح خود کن ای سره مرد

تا که اصلاح کس توانی کرد

عدل اول بخود کن ای طالب

تا که بر نفس بد شوی غالب

ورنه چون ظلم میکنی خود بر

کی کنی عدل بر کسی دیگر

آنکه با خود نکرد عدل بدان

نکند عدل بر ستم زدگان

هر که او گشت راست در ره هو

همه کژها شوند راست از او

چون تو هستی بدست نفس اسیر

غرقۀ بحر جهل و قهر و ز حیر

سوی خود خلق را چرا خوانی

گر تو دربند خیر اخوانی

خویش را اول از خطر بجهان

گرد ایمن ز رهزنان بجهان

چون که ایمن شوی از این طوفان

خلق را سوی امن آنکه خوان

دستشان را بگیر و آن سو کش

سوی آن باغ و گلشن و جو کش

همه را میخوران از آن نعمت

کاندر او نیست زحمت و نقمت

ورنه در چاه نفس چون افتی

کم زکاهی اگر چو که زفتی

در بن چه چ و ساختی مسکن

شد فراموشت آن قدیم وطن

مانده ای دور از آن وطن اینجا

سالها در میان خوف و رجا

آب شورش چو بر تو شد شیرین

کفر او گشت پیش تو چون دین

خو گرفتی در این مقام کره

گشت بر تو خوش این مقام کره

شد فراموشت آن جهان قدیم

که بدی با ملک جلیس و ندیم

وانچنان باده ها و مستیها

کز بلندی است دور و پستیها

وان ندیمان خوب جان افزا

که برون اند از زمین و سما

وانکه با حق بدی ز عهد الست

بی شراب و قدح خوش و سرمست