گنجور

 
سلطان ولد

مردمان را ز همنشین بشناس

اینچنین گفته است خیر الناس

میل با چیستت بدان کانی

گر به تن تن و گر به جان جانی

عاقلانت ز جنس آن شمرند

کی مسی را به جای نقره خرند؟

یک حکایت شنو بر این معنی

تا نماند شکت در این معنی

بچه‌ای زاده بود از آهو و گرگ

گشته مشکوک پیش خرد و بزرگ

که عجب آهو است یا گرگ این‌؟!

هست لحمش چه حال اندر دین؟

نزد مفتی بیامدند عوام

تا بپرسندش از حلال و حرام

که اگر جزو گرگ باشد این

نبود گوشتش حلال یقین

وگر او جزو آهوی زیباست

خوردنش بی‌گمان حلال و رواست

گفت مفتی جواب مطلق نیست

گر بگویند مطلقش حق نیست

در میانتان چو شبهت و قیل است

پس جواب شما به تفصیل است

پیش آن بچه استخوان و گیاه

بنهید و کنید جمله نگاه

تا کدامین طرف کند رغبت

زان هویدا شود حل و حرمت

گر خورد او گیاه را آهوست

ور خورد استخوان‌‌، سگ و سگ‌خوست

چون بر او آهویی است غالبتر

هست قوتش گیاه تازه و تر

حکم در چیزها چو غالب راست

ز اندکی مس عیار سیم نکاست

زانکه نقره فزون‌تر است از مس

نشود از حدث فرات نجس

هستی آدمی ز ارض و سماست

نیم از اعلی و نیمش از ادنی است

نیم حیوان و نیم ِ اوست ملک

تن بود از زمین و جان ز فلک

غالب میل او ببین در چیست

روز و شب صحبتش نگر با کیست

میل او گر بود به عالم دون

نکند ترکتاز بر گردون

دانکه حیوانیش بود غالب

حیوان پست را شود طالب

عکس این گر بود ورا میلان

به‌سوی آسمان و عالم جان

مَلَکش خوان ورا مگوی بشر

زانکه همچون ملک بری است ز شر

چون شود قوت او کلام خدا

طرب و عشرتش ز جام خدا

باشد اندر بشر فرشته یقین

جای او چون ملک به چرخ برین

مردمان را بخلق دان نه بخلق

زانکه خلق است شخص و خلق چو دلق

دلق بگذار و شخص را بنگر

در تن چون صدف بجو گوهر

مرغ جان را قفس شده است این تن

یک قفس مرد گشت و یک شد زن

مرغ جان نی زن است و نی ماده

هست ازین هر دو وصف آزاده

مرغ را بین و از قفس بگذر

قفس جسم را جوی مشمر

گر بود صد جوال گندم پر

ننگری در جوال و گویی بر

ور بود پر ز زر زرش خوانی

ور ز شکر تو شکرش خوانی

خاطرت کی رود به‌سوی جوال‌؟

نکنی هیچ از جوال سؤال

تن جوال است و خلق چون گندم

طالب گندم‌اند و نان مردم

خلق چون شکر است و تن چو جوال

خلق را جو گذر ز قیل و ز قال

صورت این جهان یقین فانی است

این جهان را مکن گزین فانی است

دل منه بر جهان اگر مردی

ور نهی دان که چون جهان سردی

چند روز است عاریه این تن

از خدا گو‌‌، گذر ز حیله و فن

جز خدا هیچکس نخواهد ماند

خنک آن جان که نام او را خواند

دل برو بست و از جز او ببرید

عشق او را به جان و دل بخرید

در دل خویش کرد او را جای

جستن حق مدام گشتش رای

غیر حق را نکرد هیچ نظر

شبه چه‌بود‌‌؟ چو یافت مرد گهر