گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وحشی بافقی

چو این گنج هنر ترتیب دادم

ز هر جوهر در او درجی نهادم

شدم جویندهٔ زیبنده اسمی

که حفظ گنج را سازم طلسمی

به کام فکر ملکی چند گشتم

به اکثر نامداران بر گذشتم

به ناگه پیشم آمد پیر دانش

که ای کار تو بر تدبیر و دانش

به نام نامداری شد گهر سنج

که تیغش ملک را ماریست بر گنج

شه انجم سپاه آسمان تخت

جهانگیر و جهاندار و جوانبخت

نهالی از گلستان پیمبر

گلی از بوستان باغ حیدر

چو بر او رنگ دارایی نهد گام

شود آیین اطلس بخشش عام

دل خورشید لرزد بر سر خاک

که بخشد ناگهان دیبای افلاک

صدف آبستن از ابر سخایش

گهر بی‌قیمت از دست عطایش

به دارالضرب احسان چون قدم زد

کرم را سکه نو بر درم زد

اگر زین بیشتر در کشور جود

کرم زا نام حاتم بر درم بود

سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد

که نقش نام حاتم را از آن برد

به تخت خسروی چون کرد آهنگ

به قانون عدالت زد چنان چنگ

که در بزم جهان از شاه درویش

بجز نی نیست کس را باد در خویش

چنان دورش به صحبت خانهٔ داد

ز امنیت صلای عیش در داد

به دور او که ناامنی‌ست محبوس

مگر یکباره راه جنگ زد کوس

که می‌پیچند سر تا پا کمندش

به نوبت چوب بر سر می‌زنندش

از آنرو زخمهٔ مطرب خورد چنگ

که مانند است نام چنگ با چنگ

چو معموری ده ملک جهان شد

جهان از گنج آسایش جنان شد

که جای خشت زن بزم شراب است

به جای قالب خشتش رباب است

کشد چون آتش خشمش زبانه

برآرد دود از چشم زمانه

به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ

کند او عزم میدان تیغ در چنگ

ز هر جانب برآید نعره کوس

دهد سوفار ناوک جمله را بوس

نفیر سرکشان افتد به عالم

خورد مرغ حیات بیدلان رم

دلیران را به خون گلگون تبر زین

پلنگی چند ناخن کرده خونین

پی پرواز مرغ روح لشکر

ز هر جانب شود شمشیر شهپر

برآرد تیغ چون مهر جهانسوز

شود در عرصهٔ کین آتش افروز

گهی بر غرب راند گاه بر شرق

به شرق و غرب از تیغش جهد برق

گریزد لشکر خصم از صف کین

بدانسان کز شهب خیل شیاطین

زهی کشور گشا دارای دوران

جهانگیر و جهاندار و جهانبان

تویی آن آفتاب عرش پایه

که افتد چرخ در پایت چو سایه

ترا هر کس به قدر رتبهٔ خویش

پی ایثار چیزی آورد پیش

کشیدم پیش منهم گوهری چند

ز درج طبع رخشان جوهری چند

تو آن دانا دل گوهر شناسی

که نیکو گوهر از گوهر شناسی

نیم از قسم هر گوهر فروشی

به سوی گوهر من دار گوشی

چه می‌گویم چه گوهر چند مهره

به شهر بی‌وجودی گشته شهره

نه آن مقدارها چیزیست دلکش

که افتد طبع دانا را به آن خوش

ز سد بیت ار فتد یک بیت پرکار

ز طبع من بود آن نیز بسیار

الاهی تا در این میدان انبوه

کشد خورشید خنجر بر سرکوه

کسی کاو هست کینت در نهادش

اگر کوه است بر سر تیغ بادش