گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
وحشی بافقی

از آنرو صبح این روشندلی یافت

که چون ما در دلش مهر علی تافت

ز مهر او منور خانهٔ خاک

به نام او مزین مهر افلاک

قضا چون رایت هستی برافراخت

علم را عین نامش سر علم ساخت

قدر بر لوح هستی چون قلم زد

به اول حرف نام او رقم زد

ز رفعت در حساب اهل ادراک

ده و نه کمترین حرفش به افلاک

نشان نعل دلدل قرص ماهش

بساط چرخ ادنی عرصه گاهش

چو کینش سر ز جان مره برزد

دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد

دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال

که از دستش سر شرک است پامال

سر شرک از دم شمشیر او پست

نبی را دین ز بازویش قوی دست

بنای کفر از او گردید ویران

ز خصمش گرم بزم اهل نیران

الا ای از خرد بیگانه گشته

به دیو جاهلی همخانه گشته

ز راه رفعت او سر کشیده

به کوی پست قدر آن رمیده

پی دجال کیشان بر گرفته

به تو نیرنگ ایشان در گرفته

ترا دجال شد چون هادی راه

بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه

فتادی در پی گمگشته‌ای چند

سرا پا در گناه آغشته‌ای چند

به ایجاد جهنم گشته باعث

اسیران درک را بوده وارث

سر پستان و گمراهان عالم

مقدم بر مقیمان جهنم

شیاطین را به سامان کار از ایشان

مقیمان درک را عار از ایشان

در آن دم کز پی تسخیر خیبر

ز کین گشتند یاران حمله آور

به اول ساز رسم جنگ کردند

در آخر ترک نام و ننگ کردند

هزیمت ریخت در ره خار غمشان

وزان بشکفت گلهای المشان

که بود آن کس که سلطان رسالت

گل نوخیز بستان رسالت

به عزم فتح با او کرد همراه

لوای نصرت « نصر من الله»

ز منقارش دو انگشت همایون

ز پای فتح خار آورد بیرون

ز منقارش دو انگشت همایون

ز پای فتح خار آورد بیرون

که تابد غیر از او خیبر گشودن

دری آن طور از خیبر ربودن

در علم نبی غیر از علی کیست

ز هستی مدعا غیر از علی چیست

زهی از آفرینش مدعا تو

در گنجینهٔ سر خدا تو

گدایانیم از گنج سخایت

نهاده چشم بر راه عطایت

نه سیم و زر گدایی از تو داریم

گدایی آشنایی از تو داریم

در این دریای ناپیدا کناره

که غیر از غرقه گشتن نیست چاره

اگر تو بگذری از آشنایی

که از موجش دهد ما را رهایی

بخار ظلم این دریای پر شور

چراغ معدلت را کرده بی نور

مگر فرمان دهی صاحب زمان را

که شمعی از تو افروزد جهان را

رسد صیت ظهورش تا ثریا

فرود آید مسیح از دیر مینا

ره طی کرده گیرد پیک خور پیش

دگر ره باز گردد از پی خویش

برد آب روان را شوق از کار

ز بیهوشی دمی افتد ز رفتار

بفرماید که برخیزند از خاک

هواداران وصل او طربناک

از این دجال طبعان وارهد دور

نماند کار و بار عالم این طور

بنای ظلم در دوران نماند

جهان زین بیشتر ویران نماند

شود تاریکی ظلم از جهان دور

نماند شمع بزم عدل بی‌نور

ز آب عدل عالم را بشوید

به جای سبز گنج از خاک روید

به نقد خود ننازد محتشم پر

کند خود را چو درویشان تصور

جهان را رسم عشرت تازه گردد

نوای دین بلند آوازه گردد

به وحشی کز گدایان است ، او را

یکی از بی‌نوایان است ، او را

ز خوان مرحمت بخشد نوایی

رساند از ره لطفش به جایی