گنجور

 
وحشی بافقی

شده‌ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز

مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز

ز فروغ آفتابی شب خویش روز خواهم

که شبی ز خانه بیرون ننهاده گام هرگز

هوس پیاله خوردن بودم به خردسالی

که کسی نگفته پیشش ز شراب و جام هرگز

چو حدیث من بر آید کند آنچنان تغافل

که مگر به عمر خویشم نشنیده نام هرگز

به رهت مقام کردم ، نگذاشتی مقیمم

به اسیر خود نبودی تو در این مقام هرگز

به شکنج طره او دل وحشی است مایل

که خلاصیش مبادا ز بلای دام هرگز

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شمارهٔ ۲۲۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم