گنجور

 
واعظ قزوینی

ز بهر طواف حریمی چنین

قدم ساخت از سر شهنشاه دین

چو خود را در آن آستان جای داد

امیدش لب از بهر رخصت گشاد

طلب کرد خاک که درش سوی خویش

زمین سایی در گهش برد پیش

سرشکش ز خوشحالی اینچنین

غبار رهش پاک کرد از جبین

بتحسین آن عزم بدخواه کاه

غبار درش کرد روبوس شاه

ز بهر بغل گیریش بی مجاز

شد از دوره گنبذ آغوش باز

بدلداریش از غم روز کین

لب سجده بوسید شه را جبین

در آن روضه چون شد برای نماز

دو تا گشت و قامت برافراخت باز

شه انس و جن، قبله روزگار

بر افلاک سودش سر افتخار

علم دادش از قامت افراختن

کمر بستش از قد دوتا ساختش

ز توفیق، تعویذ بازوش کرد

ز فیض ضریحش، زره پوش کرد

ز هر دست برداشت در دعا

بدادش یکی تیغ کشورگشا

چو شد حاجی روضه بوالحسن

نمودش ادب راه بیرون شدن

از آن روضه آمد برون شهریار

به جان فیض بخش و به دل کامگار

از آن خاک تشریف فیضش ببر

وز آن سجده اش تاج شاهی بسر

از آنجا دگر روی برده نهاد

از آن آستان پشت بر کوه داد

مسخر چو شد ملک فیضی چنان

به تسخیر ملک دگر شد روان

دگر باره از لشکر پر شکوه

سراسر چو دریا شد آن دشت و کوه