گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
واعظ قزوینی

شبی کز پی نبود آه سحرگاه

از او طول أمل وامانده در راه

شبی تاریکتر از روز فرقت

ز دلگیری سراسر شام غربت

ز بس تاریکی، آنشب از غم دل

دویدن بر سر شکم بود مشکل

ز ظلمت ناله ام بس دست و پا کرد

ز دل یک عقده نتوانست وا کرد

نشد زآن آگه از من آشنایی

که فریادم نبردی ره بجایی

گشایش را بخاطر راه کم بود

در دل خاک ریز گرد غم بود

بغیر از دل، مرا غمخوار کس نه

بجایی جز گریبان دسترس نه

ز غم با خویش جنگم بود چندان

که با خود میشدم دست و گریبان!

نه چندان سردی از ایام دیده

که نتوان گرم کرد از خواب دیده

به چشمم خواب از آن رو پای ننهاد

که سیلاب سرشکم ره نمیداد

گرانبار آنچنان از محنت و غم

که نتوانست خوابم برد یکدم

چه غم، مجنون کن صد عقل کامل

چه محنت؟ کوله بار صد جهان دل!

به تنهایی همه شب یار بودم

که بختم خفته، من بیدار بودم

ز بس راحت در آن شب بود کمیاب

نمی آمد زیاد از بخت من خواب

ببین حالم زبون آن شب چه سان بود؟

که با من بخت من هم سرگران بود!

تن و توشم چنان از ناتوانی

که برمن نام من کردی گرانی

نظر هر چند سوی خود گشودم

ندانستم که بودم، یا نبودم

نفس از ضعف صدجا کرده منزل

رساندی تا بلب یک شکوه از دل

در آن وحشت که نازد کس ز کس یاد

چه سان سودا بسر وقت من افتاد؟!

نه آن وسعت،که سازم با دل تنگ

نه آن دل، تا کنم با خویشتن جنگ؟

نه آن قوت که برخود زور آرم

دمی سر بر سر بالین گذارم

نه در تن دل، نه در سر بود هوشم

که ناگه آمد از غیب این سروشم

که برخیز و، چراغ عزم بر کن

از این کلفت سرا چندی سفر کن

که گل شد خار تا از گل سفر کرد

سخن شد، تا نفس از دل سفر کرد

سفر روشنگر مرآت جان است

سفر صافی کن آب روان است

سفر سرمایه عیش و سرور است

که غیبت از وطن، عین حضوراست

بود رنج سفر درمان هر درد

بود گرد سفر آب رخ مرد

کس از گرد سفر نقصان نبیند

که دل خیزد و، بر رخ نشیند

از این زندان، برون انداز خود را

خرابت کرد غم، میساز خود را

چو گیرد گرد ره روی عرقناک

بکن تعمیر خود، این آب و این خاک!

رها خود را ز دست این تعب کن

بسی گم گشته یی، خود را طلب کن!

ز هم پاشیدن اوراق دل و جان

بکن از جاده ها شیرازه آن

از این خفت سرا، وقت گریز است

بور، چون عمر از رفتن عزیز است

ز گردیدن، کم خود ساز بسیار

ز گشتن نقطه را خط کرد پرگار

هنرور هر که شد، دور از وطن شد

ز ره رفتن، قلم صاحب سخن شد

سبک برخیز، تا گردی گرانتر

که غلتانی فزاید قدر گوهر

توقف در وطن، دارد ملامت

مکن جز در سفر، قصد اقامت

ترا نفس از سفر هموار گردد

که توسن نرم از رفتار گردد

رهی در پیش داری سوی عقبی

بکن خود را یراق از این سفرها

ز جا برخیز هان، ای دست کاهل!

ز گرد غم بیفشان دامن دل!

ترا دردی کزین غمها بجان است

علاجش دیدن مازندران است!

سوی مازندران کش محمل خویش

که ابر آنجا کند خالی دل خویش

بکن چندی کنار بحر منزل

بکش زین بحر غم خود را بساحل

جز آن ساحل دلت راهی نجوید

که جز بحر این غبار از دل نشوید

بدل زین حرف بار عزم بستم

باین باران زجا چون سبزه جستم

برآوردم ز بحر غم سر خویش

بسلک ره کشیدم گوهر خویش

بپا تا رشته آن ره بریدم

بسر چون گهر غلتان دویدم

چو نقش پا به هرجا می فتادم

رهش را روی بر ره می نهادم

چه ره؟ خوشتر ز عمر جاودانی!

چه ره؟ بی غم تر از عهد جوانی!

ز بس در هر قدم جای مقامست

همه منزل، ندانم ره کدامست

به جان میرفتم آن ره را، نه با تن

همه رفتار من از هوش رفتن

ز خود هر گام رفتم تا رسیدم

عجب بوم و بری پر فیض دیدم!

باین خدمت که آنجا برد ما را

چه منت ها که بر سر هست پارا!

برفتن، پابپا فرصت نمیداد

بدیدن، گل بگل نوبت نمیداد!

نظر، تا بال مژگان باز میکرد

بجایش مرغ دل پرواز میکرد!

ز بس پر فیض خاک آن دیار است

یکی از ساکنان آن، بهار است

چنان گیراست آن ملک فرحناک

که گیرد، پا بجای نقش پا، خاک

چنان در دلبری آن خطه کامل

که دارد هر طرف صد پای در گل

سراسر کوه و دشت اوست گلشن

فتاده بلبلان را نان به روغن

نباشد شیر از آن در بیشه آن

که هرسو آتش است از گل فروزان

ز شیرین کاری آن خطه پاک

عجب نبود شکر خیزد از آن خاک!

نمک در شکرش گویی نهان است

همانا شکر لعل بتانست

بهر سو از گلی، یار صبیحی است

زهر نیشکری، سبز ملیحی است

نگرداند ز سبزی خوشه اش رنگ

بگردد بر سرش گر آسیاسنگ!

بر و بومش،همه مستی و کیف است

به می آن را میامیزید، حیف است!

در او جام گل از بس عیش ساز است

دماغ از منت می بی نیاز است

چنان موج نسیمش هست شاداب

که می گرداند از وی بحر دولاب

رطوبت در هوای آن بدین نحو

که سازد حرف جنت را ز دل محو

هوا تر آنچنان در بیشه آنجا

که از شاخ آب نوشد ریشه آنجا

در او زهد است از خشکی ز بس پاک

تیمم را وضو میسازد آن خاک

از آن رحل اقامت ابر افگند

که نتواند دل از مازندران کند

کند گر تیرگی ابرش چه نقصان؟

که هر نارنج خورشیدی است تابان

اگر بحرش ندارد در و مرجان

هوا بحریست پر گوهر ز باران

ز بس موج هوایش آبدار است

ز هرجا بگذری، دریا کنار است

از آن باشد تلاش موج دریا

که شاید افگند خود را بآنجا

چه گوید خامه از دریا کنارش؟

که حیرت میبرد هر دم ز کارش!

به وصفش، گر زبان خامه گردد

ز دهشت بند در بندش بلرزد

نه وصفش در خور ظرف بیان است

که بحر وصف او هم بیکران است

چه بحر؟ از موج هر سو کوهساری!

زکام ماهیان هر گوشه غاری!

گهی ماهی است آبش، گاه قلاب

گهی کوه است موجش، گاه سیلاب

ز سیرش خانه کلفت خراب است

غم از هر موج آن پا در رکاب است

زهر موجی، در آن خوش سبز میدان

سمند نیله یی هر سو خرامان

بآن وسعت، ز خوی خود بتنگ است

از آن با خویشتن دایم بجنگ است

نگیرد نخل غم زآن رو در آن اوج

که دروی اره آبیست هر موج

گذشتن زآن نه حد آفتابست

که چرخ آنجا پل آن سوی آبست

چنان پیوسته آب اوست بیتاب

که نتواند در او بستن در ناب

سخن در وصف اشرف بیقرار است

که پای تخت سلطان بهار است

مگو اشرف، که آن طاووس مست است

کز آن کهسار پر گل چتر بسته است

بود مازندران گل، اشرف آبش

بود ساغر جهان، اشرف شرابش

چنان در وی ترقی راست جوهر

که تا گفتی چه خوش! گر دیده خوشتر!!

بود آنجا نشاط از بس ز حد بیش

در و بامش زند گل بر سر خویش

غلط گفتم، ز بس فیضش بود عام

گل تصویر سقفش روید از بام

هوا از مهربانی بهر بلبل

رساند در سفال بام ها گل

نزاکت در طبایع، آن قدر باب

که گل هم در سفال، آن جا خورد آب!

چنین سبز است از آن بام و در او

که زنگ از دل برد بوم و بر او

کمیت خامه شد بس گرم جولان

بسر دارد هوای باغ میدان

ندانم چون کنم وصف آن چمن را؟

که وصفش بسته میدان سخن را!

نویسند از هوای او چو کتاب

رود چون نی قلم تا ساق در آب

کسی گر گل زند بر سر در آن باغ

دواند ریشه در سر چون گل داغ

در او آب طراوت بسکه جاریست

تو گویی برگ برگش آبشاریست

از آن توفان کند آن باغ سیراب

که جوشد از تنور لاله اش آب

هوا بر دوش، مشک از ابر دارد

که گل از خود مباد آتش بر آرد

بروی لاله اش نسرین فتاده

تو گویی کشته بر آتش نهاده

بخوشبویی هوا از مشک تر بیش

بدلچسبی نسیمش از نفس پیش

برد کس را ز بس بوی گل از کار

کند در باغ نکهت کار دیوار

ترقی در گل سوری بدان رنگ

که برهم رنگ و بو کردند جا تنگ

فروزان است از بس رنگ در گل

عجب نبود شود پروانه بلبل

بنفشه از رساییها بدان حد

که هم زلف است و هم خال و هم قد

نظر، مشتاق خط سبز باغ است

بنفشه، درمیان، موی دماغ است

عجب شوخی است؟ دیدن دارد الحق

لب جویش مکیدن دارد الحق!

رطوبت آن قدرها دارد آن باغ

که خون شد لاله را دل، سوخت تا داغ

رطوبت آنچنان در جز و در کل

که پنداری گل آبی است هر گل

طراوت در گل و برگش چنان باب

که جوی از شاخ آنجا میخورد آب

ز بس موج هوایش یکسر آب است

در او هر گل، چو نیلوفر در آب است

ز گلبن، باغبانش دسته دسته

برای گرد غم، جاروب بسته

چو آهم، سبزه گرم قد کشیدن

چو اشکم، غنچه گل در چکیدن

ز گلبن آشیان عندلیبان

بسان کشته در آتش نمایان

ز بس شادابی از نخلش عیان است

در او سرو روان، آب روان است!

بنحوی واله کیفیت باغ

که ته افگنده جام لاله از داغ

ز شوخی از برای سیر بازار

نشسته شاهد گل بر سر خار

شده از سوزن پرکاری گل

زمین باغ نقش چشم بلبل

صفی آباد را، جانم غلام است

تمام ار نیست، در خوبی تمام است

از آن برتر بود آن قصر سامی

که گیرد دامنش دست تمامی

فزود قدر اشرف از ثنایش

از آن اشرف نهاده سر بپایش

کنم وصف همایون تپه را ساز

سخن را سربلندی ز آن دهم باز

اگر تخت جمش گویم صواب است

ولی بر باد بود آن، این بر آب است!

در آن تل نشاط افزای خرم

فتاده فیض تل تل بر سر هم

بهاران خرمی گل تا نهاده

بنفشه مور وش در وی فتاده

تنی باشد سراسر عالم گل

در آن باشد همایون تپه چون دل

زمین تاز آن عمارت سرفراز است

زبانش بر فلک ز آن تل دراز است

شود کار شکار فیض ازو راست

که بولیگاه شاهین نظرهاست

کند ابر سیه چون بر سرش جا

بود مجنون بسر سودای لیلی

تن از گل، عود سوزی پر ز آتش

فتیله عنبری، هر سرو دلکش

به فانوس خیالست آن چه مانا؟

که در وی فصل فصل آیند گلها!

نماید آب از آن تل فرحناک

چو نور صبح از دامان افلاک

در آب آن تل پر ریحان و سنبل

چو نرگسدان و در وی دسته گل

بگرد تپه، آن آب مصفی

بسان رشته از گلدسته پیدا

عیان از زیر تل دریاچه آن

چو چین غبغب از گوی زنخدان

چه تل، گل پیرهن، شوخی خود آرا

نگاری سیمتن خلخال در پا

چو خوبان هر طرف از زینه هایش

فتاده زلف چین چین تا به پایش

همایون تپه و دریاچه آن

یکی چون گوی و، آن دیگر چو چوگان

یکی چون زلف و، آن دیگر چو خال است

یکی بدر است و، آن دیگر هلال است

سر عشق است، در فتراک ناز است

دل محمود در زلف ایاز است

غلط گفتم، خطا کردم، نه اینهاست

زمن بشنو کنون تا گویمت راست:

ز بار شوکت شاه عدو سوز

نشسته در عرق آن تل شب و روز

بر او افگنده روزی شاه، مسند

چرا دریاچه بر گردش نگردد؟!

بر او وقتی مگر شه پا نهاده

از آن دریاچه در پایش فتاده

شه صاحبقران، عباس ثانی

که آب آموخت از حکمش روانی

سحاب عدل و احسان، آنکه گلشن

بیاموزد ز حرفش سبز گشتن

چو سبزه، سر به پایش این و آن را

چو نرگس، چشم بر دستش جهان را

بود هر گل دهانی در ثنایش

بود هر برگ دستی در دعایش

نگیرد در زمانش هیچ حاکم

بغیر از داد مظلومان ز ظالم

ز فیض عدل آن شاه سپه کش

بهم جوشند در گل آب و آتش

ز پاس شحنه عدلش ز مردم

نشد در عهد او حق نمک گم

چنان سرکجروان را کوفت چون مار

که میلرزد بخود زلف کج یار!

نمانده چون کمان از کج نشانی

به غیر از پوستی بر استخوانی

خوشی در عهد او از بس بود عام

به حسرت بگذرند از دورش ایام

ز بس امن است از هر بوم و برزن

رود گل خوان زر بر سر ز گلشن

زدن منع است در عهدش بدان حد

که نتواند کسی حرف کسی زد

کسی را حد بستن نیست چندان

که کس بر کس تواند بست بهتان!

چنان حزمش بهر جا پا فشرده

که دشمن جز حساب از وی نبرده

نمی آید در ایامش بتحریر

گرفت و گیر شیر و گاو تصویر

به درگاهش ز حشمت جا نیابد

که یک شب خون مظلومی بخوابد

چو خورشید از سپهر اقتدارش

به کف سر رشته ها از هر دیارش

به شهر اندیشه او میر شب بس

بدرگاهش نمک میر غضب بس

الهی تا اثر باشد زعالم

نگردد از سر ما سایه اش کم

نشانی تا بود زین سبز میدان

سمند دولتش را باد جولان

چراغ مهر را تا هست روغن

چراغ دولت او باد روشن

بود تا گفت و گو از نیک و از بد

الهی نیکخواهش بد نبیند