گنجور

 
طغرای مشهدی

تن ما سرشته خون، دل ما چکیده غم

چه عجب که در جوانی، قد ما شود خمیده

دل ما ز دام آن گل، نکشد به سوی دیگر

به قفس نشسته رنگی که ز روی ما پریده

قدح شراب گلگون، چو گرفته بوسه از وی

نگزیده گر لبش را، لب خویش را گزیده

به دو سطر شکوه، صد جا دل نامه شد شکسته

نشنید پند ما را، قلم زبان بریده