گنجور

 
طغرای مشهدی

در آتشم فکند که بی دود و دم نشین

غم بر دلم گماشت که رو بی الم نشین

حکم قضا رسید که با وسعت سپهر

در تنگنا همیشه چو نال قلم نشین

فریاد می کند جرس کاروان چرخ

کز شهر عیش بگذر و در دشت غم نشین

مهمان روزگار چو گشتم، نصیب گفت

در آستان خانه چو نقش قدم نشین

قسمت اشاره کرد که در چارسوی دهر

بسیار کش جفا و ستم، لیک کم نشین

دوران زبان گشود که از نقد عافیت

دست تهی چو مردم صاحب کرم نشین

گفتم که جای نیست برای نشستنم

ایام گفت در ته تیغ ستم نشین

طغرا، چو نقش زندگی ات بد نشسته است

بهر نجات، بر سر راه عدم نشین