گنجور

 
طغرای مشهدی

بر سر تردامنی، دوزخ ز جانم تاب برد

دامن خود را فشردم، آتشش را آب برد

خواستم بیدار سازم بخت خواب آلود را

تا به سویش دست بردم، پنجه ام را خواب برد

شب که از باران اشکم فرش راحت گشت تر

چشم تا بر هم زدم، کاشانه را سیلاب برد