گنجور

 
طغرای مشهدی

زلفی که بر زبان و دل شانه بگذرد

ماند به آن شبی که به افسانه بگذرد

دل صبح خیز مشق بر آتش دویدن است

دارم امید آنکه ز پروانه بگذرد

در بزم وصل، تشنه لبان را خمار هجر

چندان امان نداد که پیمانه بگذرد

غیر از دلم که خانه بدوش تجرد است

جغدی ندیده ام که ز ویرانه بگذرد

در زلف او دلم سر و برگ جدل نداشت

استاد یک کنار که تا شانه بگذرد

از اتحاد، در دل ما می کند خطور

حرفی اگر به خاطر جانانه بگذرد