گنجور

 
طغرای مشهدی

زین گلستان همه سودم به زیان می ماند

چون گل زرد، بهارم به خزان می ماند

سر زلفش که مرا دشمن جان بود به دست

در کف شانه به سررشته جان می ماند

لب گل از گهرآمیزی دندان خالی ست

تا نخندیده، به آن غنچه دهان می ماند

می گریزد ز برم با قد چون تیر خدنگ

قامت خم شده ام تا به کمان می ماند

تازگی ریخته و نقش قدم پیدا نیست

راه آن گل، به ره آب روان می ماند

بس که در سینه ام آشوب غمش تعبیه است

آه اگر می کشم از دل، به فغان می ماند

خوردن بوسه گنه، چاشنی عیش حرام

شب وصل تو به روز رمضان می ماند