گنجور

 
طغرای مشهدی

فکر آن زلف مکن تا خم و تابت نبرد

بگذر از یاد لبش تا می نابت نبرد

فوت فرصت به جهان نوحه گری می خواهد

آنقدر اشک روان ساز که آبت نبرد

می برد خواب، کسی را که ز خود غافل گشت

شب چو شد، واقف خود باش که خوابت نبرد

همچو طغرا سخن خضر درین ره مشنو

که جگر تشنه به دریای سرابت نبرد