گنجور

 
طغرای مشهدی

بوسه در آغوش ازان خودکام نتوانم گرفت

صید خود را درمیان دام نتوانم گرفت

بس که بی آرام گشتم از رمیدنهای او

رام چون گردد به من، آرام نتوانم گرفت

گر چنین خواهم به دام برگ ریز هجر ماند

از کف قاصد، گل پیغام نتوانم گرفت

چند بر ساقی کند شوقم گرفت بیش و کم؟

مستیی خواهم که دیگر جام نتوانم گرفت

بس که دورم همچو مغرب زان بت مشرق جبین

صبح اگر ساغر دهد، تا شام نتوانم گرفت