گنجور

 
طغرای مشهدی

ای خوش آن گریه که شوید ز شبم مهلت خواب

همچو شمعم ندهد اشک، دمی فرصت خواب

من هم از لوح دل خویش صفا می دیدم

گر چو آیینه نمی بود مرا عادت خواب

چون حبابم نکند دیده به بیداری میل

بس که آمیخت به چشم تر من رغبت خواب

شوق همخوابگی ات رهزن بیداری شد

سر به بالین تو مخمل نهد از دولت خواب