گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۵

 

مائیم ز جور فلک آینه گون

با آه دلی که سنگ ازو گردد خون

روزی بهزار شب بغم میاریم

تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۶

 

جان باید و نان و نان نباید بیجان

آن باید و این وزین چه آید بی آن

یا رب چو بفضل خویش جانم دادی

نان نیز بده که جان نپاید بی نان

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۷

 

لعلت بشکر خنده همیبارد جان

عکس رخ تو بدیده بنگارد جان

جان ابن یمین بهر نثار قدمت

دارد صنما ورنه چرا دارد جان

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۸

 

چون عاقبت الامر بباید مردن

جز یکدمه را نگه نباید کردن

گر تو غم نا آمده و رفته خوری

ای بس غم بیهوده که باید خوردن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۹

 

تا رفت ببرج آتشی کوکب من

از لرزه بهم نیاید لب من

خوشوقت تبم که درگه رنج مرا

دلگرمی من نکرد الا تب من

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۰

 

یکچند چراغ آرزوها پف کن

قطع نظر از جمال هر یوسف کن

زین شهد یک انگشت بکامت در کش

از لذت اگر محو نگردی تف کن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۱

 

ای مونس چشم من خیال رخ تو

وی دانه مرغ روحم خال رخ تو

چون عاشق مهجور پریشان از چیست

زلفین تو چون یافت وصال رخ تو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۲

 

ای قبله عشاق جهان ابروی تو

بردی دل خلق و دارد آن ابروی تو

گر طالب صید دل مشتاقان نیست

از چیست که افتاده چنین بر روی تو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۳

 

هم کار دلم بجان رسید از غم تو

هم آه بآسمان رسید از غم تو

زین بیش مکن بریدن از من صنما

چون کارد باستخوان رسید از غم تو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۴

 

ای صبح امید من چو شام از غم تو

هرگز نزدم دمی بکام از غم تو

گر بیتو میی میخورم از دلتنگی

خونیست که میخورم مدام از غم تو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۵

 

نائی که سخن بود روان از لب او

در نی شکر آمد بفغان از لب او

لب بر لب نی نهاد و دم داد دمش

تا گفت که آمدم بجان از لب او

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۶

 

ای گشته خجل زهره ز چنگ خوش تو

صلح همه کس فدای جنگ خوش تو

کو دسترسی فراخ تا بر دارم

کام دل خویشتن ز تنگ خوش تو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۷

 

از دولت مخدوم جهان و فر او

با کام دلند مادر و دختر او

مقنع بسر آن پسران برفکند

مادر که جهان ملک بود دختر او

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۸

 

دانی صنما که بر چه سانم بیتو

خونابه ز دیده می فشانم بیتو

گر با تو بگیرندم و بردار کنند

به زان بودم که زنده مانم بیتو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۹

 

ای زلف ترا حلقه و خم تو بر تو

وز خط برخت نیل و بقم تو بر تو

باد سحری گفت بگل وصف رخت

خون بر دلش افتاد ز غم تو بر تو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۰

 

فرزند حسن ایدل و جانم با تو

گردون نگذاشت تا بمانم با تو

هر چند که غائبی دلم حاضر تست

هر جا که همی روم روانم با تو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۱

 

ای نور دو دیده آن سزد مذهب تو

گر منبع تحقیق بود مشرب تو

آبستنی شب جهان میبینی

خوشباش چه دانی که چه زاید شب تو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۲

 

ای داده گلابرا خجالت خوی تو

مستم ز هوای لب همچون می تو

حقا که گرم دست دهد پی کنمش

جز سایه کسی را که بود در پی تو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۳

 

تا حسن رخ تو گشت پیرایه تو

خورشید پناه داده با سایه تو

برسایه بالای تو رشکم باشد

من دور ز تو و سایه همسایه تو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸۴

 

ایخنده زنان بر مه انور رخ تو

وی غیرت آفتاب خاور رخ تو

در حشر که مشغولی هرکس بخودست

دزدیده مرا نظر بود بر رخ تو

ابن یمین
 
 
۱
۹۷
۹۸
۹۹
۱۰۰
۱۰۱
۱۰۵