گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

چون باد صبا غنچه گلرا بشکافت

وز نکهتش آفاق دم غالیه یافت

خرم دل آنکه از پی عیش صبوح

چون بلبل مست سوی گلزار شتافت

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

در خاطرم این لطیف مصراع گذشت

کاحوال جهان بسکه بانواع گذشت

ای بس شه با تیغ که بر اسب غرور

چون باد بدست ماند و اتباع گذشت

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

صاحب نظری خوش سخنی فرمودست

بشنو که از آن مغز خرد آسودست

گفتست که زشت و نیک چون بر گذر است

نابوده چو بوده-بوده چون نابودست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

هر چیز که در ازل بدان فرمان نیست

کردن طلبش کار خردمندان نیست

وانچیز که بهر تو مقدر گشتست

گر میطلبی ورنه از آن حرمان نیست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۹

 

دی گفت یکی که داشت با من دل راست

کای ابن یمین وجه معاشت ز کجاست

گفتم که ز انبار کسی روزی ماست

کانرا نبود بهیچوجهی کم و کاست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۰

 

گردون که سوی سفله و دونش نظرست

منگر تو بدو که سخت بی پا و سرست

آخر فلکا چه دور داری که در او

هر جام تو ناگوار تر از دگرست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

هر روز ترا بمن گمانی دگرست

هر لحظه مرا ز تو زیانی دگر است

هر چند ترا جهان بکامست ولیک

بیشک پس ازینجهان جهانی دگر است

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۲

 

گفتم دل من گرچه که غرق خونست

وین محنت و غم از ستم گردونست

در خاطر من رباعیی می گذرد

وینست رباعی بشنو تا چونست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۳

 

در عهد تو گلزار ثنا مدروس است

الا ز تو آز از همه کس مأیوس است

کان با کف چون بحر تو میزد لافی

از گفتن بیهوده چنان محبوس است

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۴

 

سلطان گل ار چه با بسی برگ و نواست

هر چند که زر دوخته بر چین قباست

دیدم که گشاده کف بپیش بلبل

با آنهمه برگ زو نوائی میخواست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۵

 

گیرم که بصد رسید عمریکه تر است

آخر نه که اندر پی آن روز فناست

خاک آب حیاتت چه فرو خواهد خورد

آخر بهوا چو آتشت میل چراست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

خوش باش دمی که زندگانی باقیست

در ملک حیات کامرانی باقیست

ور نعمت این جهانیت وا برسد

غم نیست نعیم آن جهانی باقیست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۷

 

در روضه جان تاره نباتی خضرست

شیرین پسری خوش حرکاتی خضرست

گو خضر مجو آب حیات از ظلمات

در مطلع نور آبحیاتی خضرست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

دی ابن یمین صبحدمی جام بدست

با سر و قدی بر سر گلزار نشست

او خورد می و غنچه لبان گلگون کرد

وینطرفه که نرگس بچمن آمد مست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

دل شاد بروی دلستان خضرست

جان زنده بلعل در فشان خضرست

گو خضر مرو بسختی آب حیات

چون آبحیات در دهان خضرست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

زلف تو که سرگشته بکردار منست

آشفته تر از حال من و کار منست

سودای وی از دماغ بیرون نکنم

هر چند کزو شکست بازار منست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

رفتی و شکیب از دل عشاق برفت

نقش هنر از صفحه آفاق برفت

فضل وکرم از زمانه رفتند برون

آن روز که طاهر بن اسحاق برفت

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

هر حادثه ئی که آمد از نرم و درشت

از ابن یمین ندید در معرکه پشت

با جمله بقدر وسع کوشید ولیک

اکنون غم طاهر بن اسحاقش کشت

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

یک غم نبود کز تو نصیب ما نیست

وز حسن خودت بحال ما پروا نیست

من واله لبهای توام لیک چه سود

سامان سخن گفتن از آن لبها نیست

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

عشاق ترا امید بهر وزی نیست

جز درد دل از حسن رخت روزی نیست

بس کس که چو زلفین تو آشفته تست

چون ابن یمین یکی بدلسوزی نیست

ابن یمین
 
 
۱
۷۶
۷۷
۷۸
۷۹
۸۰
۱۰۵