ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵
از کوی تو با دل حزین باید رفت
با غصه و قهر همنشین باید رفت
رفتیم ز پیش تو بجائی که مپرس
از خدمت مخدوم چنین باید رفت

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶
انسبزه که گرد چشمه نوش تو خاست
در صورت اگر چه طوطی شکر خاست
لیکن چو بزیرد امن آتش دارد
گه گه بگمان فتم که دود دل ماست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷
آن بت که حدیث دلبری قصه اوست
مه در غم کاس از غم و از غصه اوست
آورد و نهاد بیضه ئی چندم پیش
دل گفت سپیده را که اینحصه اوست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۸
آن زخم که بر چهره جانان منست
دردیست که پیوسته بدامان منست
نی نی غلطم بر رخ او زخمی نیست
آن زخم که دیده ایش بر جان منست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹
ایمظهر الطاف لطیفیت خوشست
با همنفسان ذوق و ظریفیت خوشست
برخیز و بیا و یک صراحی می ناب
با خویش بیاور که حریفیت خوشست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰
ان روی چو افتاب در چشم منست
وانموی چو مشک ناب در چشم منست
دیدم بگه زوال خورشید رخش
زانلحظه هنوزم آب در چشم منست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱
ای سرور عهد هرکه شمشیر تو بست
شیر فلکش به زیر پالان چو خرست
بدخواه تو خشکمغز و گندا چو کماست
وز عمر چو باد بیزنش باد به دست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۲
از راحت روزگار جز نامی نیست
بی رنج دلی یافتن کامی نیست
صبحی ننماید از افق روشنیی
کاندر پی آن تیرگی شامی نیست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۳
این برشده دولاب که گردد پیوست
گاهیش بلند بینی و گاهی پست
هرچیز که هست نیست هرگز نشود
و آن نیز که نیست هم نخواهد شد هست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۴
از روی تو با برگ سمن فرقی نیست
وز قد تو تا سرو چمن فرقی نیست
هر چند بشانه میکنی فرق دو نیم
از موی تو تا مشک ختن فرقی نیست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۵
ای آمده از جهان گزینم رویت
وی برده بغارت دل و دینم رویت
ترسم نبود که پیش رویت میرم
ترسم که بمیرم و نبینم رویت

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۶
ای کرده در آفاق روان جود توصیت
وافکنده در افاق جهان جود توصیت
در عهد تو هر کجا جهد برق امید
چون رعد بر آرد پی آن جود توصیت

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۷
آویختم ایجان دلکی در کویت
از طاق دو ابروت بیکتا مویت
تو جان منی و روشنست این همه را
کز تست حیاتم و نبینم رویت

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۸
انسان نه بدینصورت و شکل انسانست
کین شکل ز آمیزش جسم و جانست
آنی تو که جسم وجان من میگویند
و آنچیز که هر چه هست آنست آنست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۹
آن بت که سروردل و نور بصرست
معنیش یکی و در هزاران صورست
از وی چه نشان دهم که از غایت لطف
چون آب بهر جاش نشان دگرست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۰
آنکس که جهان زوست جهان خود همه اوست
جانانش همیخوانم و جان خود همه اوست
خیزد شرر از آتش و چون در نگری
روشن شودت ازین که آن خود همه اوست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۱
انکس که ازوست نیش نوشم هم ازوست
زانکس که سکون ازوست جوشم هم ازوست
وانکس که ز دست اوست خاموشی من
چون نیک نگه کنی خروشم هم ازوست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۲
ایدل طلب دوست گرت عادت و خوست
بیرون مبر از خویش پی اندر پی دوست
او جز من و من جز او نه ورحق طلبی
من من نیم انکس که منم اوست که اوست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۳
ایدل طلب کار جهان چیزی نیست
خوشباش که بسیار جهان چیزی نیست
هر سود و زیان کز اوست شادی و غمت
در رسته بازار جهان چیزی نیست

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۴
آنم که فلک بنده مطواع منست
دیو از حشم و پری ز اتباع منست
من فخر بدینعالم خاکی نکنم
چون عالم قدس جمله اقطاع منست
